مقالات
جهانبینی فلسفی در داستانهای فکری
خلاصه :
جهان بینی فلسفی در داستانهای فکریاز گذشتههای دور انسان از طریق داستان سرایی، آرمانها، اندیشهها و تخیلات ذهنی خود را تجسم میبخشیده و بدین ترتیب همواره نقل داستان موجب برانگیخته شدن احساسات، تمایلات و تفکرات مخاطبان گردیده است؛ از اینرو داستان، ابزاری مهم و مؤثر در امر تعلیم و تربیت بوده و در طرح فلسفه و کودک نیز از آن به عنوان ابزار مورد علاقه کودک برای تهییج تفکر، ایجاد پرسش، خلق ایدههای نو و پیشگیری از ساده انگاری استفاده میشود.
در طرح فلسفه و کودک تلاش میشود چنین انتظاری در قالب داستانهایی ویژه با نام «داستانهای فکری» برآورده شود. نویسنده در داستان فکری سعی در آشنا سازی کودکان با مفاهیم عمیقتر داشته و تلاش میکند نگرش آنها را نسبت به جهان اطراف خود، وسیعتر نموده و به سوی کسب تجارب فلسفی سوق دهد. برای آشنایی بیشتر علاقمندان، نمونهای از یک داستان فکری تحت عنوان «در اندیشة پرواز» به همراه تحلیل فلسفی آن آمده است.
بیائید قبل از هرگونه بحثی، خلاصهای از این داستان را باهم بخوانیم:
در اندیشه پرواز
مثل همیشه هیچکس نبود غیر از خدا . در آن طرف کوههای سر به فلک کشیده، روستایی سرسبز و قشنگ بود. کنار روستا رودخانهای بزرگ با آبیزلال در حرکت و تلاش برای رسیدن به دریا بود. در آن رودخانة پر آب، صدها مرغابی رنگارنگ و زیبا زندگی میکردند. به همین خاطر هم اسم روستای قصه ما «روستای مرغابی»بود.دراین روستا، شکارچیهای زیادی از دور و نزدیک برای شکار مرغابی میآمدند و هربار، چند تا از این مرغابیهای زیبا را به دام می انداختند.
نارنجی، مرغابی کوچولویی بود که تازه پرواز یادگرفته بود. او دوست داشت همیشه در آسمان پرواز کند و به قدری عاشق پرواز بود که حتی وقتی برای غذا خوردن یا آبتنی پایین میآمد، چشمهایش مدام به آسمان بود و پرواز پرندگان را تماشا میکرد.
در یکی از روزهای زیبای بهاری یکی از شکارچیهایی که برای شکار به رودخانه آمده بود چشمش به نارنجی افتاد. او دید که یک بچه مرغابی زیبا در حال آبتنی در رودخانه است، اما اصلاً حواسش به دور و برش نیست و تمام توجهش به پرواز پرندگانی است که در آسمان اوج گرفتهاند. شکارچی که با کوله باری پر از شکار عازم خانه بود با خود گفت: این بچه مرغابی میتواند همبازی خوبی برای دخترم باشد. او این را گفت و با استفاده از غفلت نارنجی، در یک چشم به هم زدن او را به دام انداخت و پر پروازش را قیچی کرد.
نارنجی که اسیر شده بود، در راه مدام گریه میکرد. او بیشتر از اینکه از به دام افتادن ناراحت باشد، از بریده شدن پر پروازش غصه میخورد، اما دیگر فایدهای نداشت.
وقتی که شکارچی به خانه رسید به دخترش گفت: «برایت یک همبازی تازه آوردهام.» دختر شکارچی از دیدن نارنجی خیلی خوشحال شد، آخر او بچه مرغابیها را دوست داشت و به همین خاطر هر چند وقت یکبار که پدرش به شکار میرفت، برایش یک بچه مرغابی میآورد تا هم با او بازی کند و هم بزرگش کند. مرغابیهایی که در کوچکی همبازی دختر شکارچی بودند، وقتی بزرگ میشدند نهار و شام مهمانهای خانه آنها میشدند. دختر شکارچی وقتی کوچکتر بود، خوردن مرغابیها را دوست نداشت اما حالا او هم، بازی با مرغابیها را دوست دارد و هم گوشت لذیذ آنها را.
دختر شکارچی، نارنجی را از پدرش گرفت او را در آغوش خود فشرد و شروع کرد به بازی با او؛ اما نارنجی نه تنها از بازی با دختر شکارچی لذت نمیبرد بلکه از آشنایی با او هم اصلاً خوشحال نشد. کم کم شب از راه رسید، شکارچی از دخترش خواست که نارنجی را به انباری ببرد و یادش نرود که در انباری را محکم ببندد. چند لحظه بعد نارنجی خود را در انباری کوچکی دید که شش بچه مرغابی دیگر درآنجا نگهداری می شدند. به محض اینکه بچه مرغابیها متوجه حضور نارنجی شدند، همه باهم به استقبالش آمدند و به او خوش آمد گفتند. ولی نارنجی بدون کوچکترین توجهی به آنها فقط پرسید: راه فرار از اینجا کجاست؟ مرغابی ها به سخن او خندیدند و گفتند: «ما این احساس تو را درک میکنیم، ولی ما تا به حال راهی پیدا نکرده ایم. ناراحت نباش! تو هم مثل همه ما بعد از مدتی به اینجا عادت میکنی!»
نارنجی که از این وضع راضی نبود با اعتماد به نفس گفت: من که اینجا نخواهم ماند! درست است که لحظهای غفلت مرا به اینجا کشانده، اما حتماً راهی را برای پرواز دوباره خواهم یافت.
مرغابی زرد گفت:چرا می خواهی پرواز کنی؟ اینجا زندگی خیلی راحت است. من مطمئن هستم که تو هم مثل همه ما از اینجا خوشت میآید و بعد همه مرغابیها به نشانه تأیید سرشان را تکان دادند. مرغابی سبز گفت: «درست است که اینجا قدری کوچک است اما همه چیز رو به راه است و ما غصهای نداریم».
نارنجی با بغض گفت: من باور نمیکنم شما لذت پرواز در آسمان نیلگون را فراموش کرده باشید. من باور نمیکنم که شما لذت بینهایت آزادی و رهایی را با خوردن و خوابیدن و یک زندگی معمولی عوض کرده باشید. ای دوستان من! رودخانه پر آب خروشان را به یاد بیاورید! جنگلهای سرسبز، دشتهای پرگل، کوههای بلند پر برف و دریای خروشان. بچه مرغابیها چند لحظه ساکت شدند و به فکر فرو رفتند. مرغابی قرمز که گویی یکباره از خواب عمیقی بیدار شده بود گفت: « یادت نرود که پر پرواز همه ما را بریدهاند.» مرغابی نیلی گفت: «اما پا ....پا که داریم میتوانیم راه برویم».
مرغابی سبز گفت: «مرغابی نیلی راست میگوید ما حتی میتوانیم تا کنار رودخانه بدویم».
مرغابی آبی گفت: «ولی اگر ما را ببینند، به راحتی ما را خواهند گرفت». نارنجی هم خوشحال از اینکه همه مرغابیها را به فکر رهایی انداخته، با شادی بالهایش را به هم زد و گفت: «ما میتوانیم از تاریکی شب استفاده کنیم و از میان مزارع و لابهلای بوتهها به آرامی و مخفیانه فرار کنیم.»
مرغابی سبز گفت: «فکر این در را کردهاید؟ با این در بسته چه کنیم؟» بچه مرغابیها برای چند لحظه آرام شدند، ناگهان مرغابی نیلی که گویی چیزی را به یاد آورده بود با صدای بلند گفت: «مگر یادتان رفته، تا به حال چندین بار دختر شکارچی فراموش کرده در انبار را ببندد».
مرغابی بنفش که تا آن لحظه ساکت بود با افسوس گفت: «تو راست میگویی تا به حال چندین بار این در تا صبح باز مانده اما هیچگاه ما به فکر فرار نیفتاده بودیم». چند روز گذشت و بالاخره یک روز غروب، وقتی که دختر شکارچی مثل هر روز آب و دانه برای مرغابیها آورده بود، صدای مادر بزرگش را شنید. مرغابیها این صحنه را دیدند و آنقدر خوشحال شدند که میخواستند جشن و پایکوبی بپا کنند، ولی باهم تصمیم گرفتند آرام باشند و شادیشان را در دلشان مخفی کنند تا کسی متوجه آنها نشود و زمانی که هوا تاریک شد از فرصت استفاده کرده و فرار کنند. کمکم شب آغوش پرستارهاش را گشود وهنگامی که همه اهل روستا در خواب بودند، مرغابیها به راه افتادند. آنها به زحمت از زیر پرچینها می گذشتند. راه از یک سو و صدای ترسناک سگهای روستا از سوی دیگر آنها را خسته و ترسانده بود. آنها در راه با سختیهای زیادی مواجه شدند اما ناامید نشدند و به آرامی و با احتیاط به راه خود ادامه دادند. آری ! بچه مرغابیها قاطعانه تصمیم گرفته بودند که آزاد باشند و به اصل خویش بازگردند.
سحر بود و آسمان میان تاریکی و روشنایی بود که بچه مرغابیها کمکم به نزدیکی رودخانه رسیدند. اشک شادی در چشمان همه آنها حلقه زده بود. در این هنگام مرغابی نیلی گفت: «دوستان! ما به وطنمان بازگشتیم . فکر میکنم همه ما باید از نارنجی تشکر کنیم که ما را به یاد پرواز دوباره انداخته و حالا ما به آنچه که در خواب هم نمیدیدیم رسیدیم.»
نارنجی که از شادی به وجد آمده بود، گفت: «اما اگر کمک تکتک شما نبود ما الان اینجا نبودیم». هنوز حرف نارنجی تمام نشده بود که یکی از مرغابیها با شادی فریاد زد: «دوستان! به بالهایتان نگاه کنید».
چند لحظه بعد هفت مرغابیسفید و زیبا بالهایشان را گشودند و به سوی آسمان آبی پر کشیدند، خوش گفتند و خوش شنیدند.
شرح داستان در اندیشة پرواز
این داستان برای دو قشر کودک و بزرگسال قابل استفاده است، منتهی استفاده بزرگسال از آن مستلزم تغییراتی در متن داستان و پررنگ کردن جنبة تمثیلی و اشارهای آن است. داستان نارنجی، قصه انسان دورمانده از اصل و وطن خویش است که در دامی گرفتار شده و تنها علت گرفتاری او، غفلت و سرگرمی او بوده است. در این داستان تأکید شده است که تنها راه نجات بشر از مخمصهای که بدان گرفتار شده، استفاده درست از قوه تعقلی است که خداوند به او عطا کرده است.
نکتة دیگری که در این داستان به آن تأکید شده، نقش رهبر است. رهبری که همانند بقیه افراد بوده، اما تفاوتش با دیگران در ذکاوت، دانایی و حکمت بیشتر اوست. معمولاً در هر جمعی، کسی که داناتر و صاحب اندیشه و ایدة حقی است، میتواند بقیه را با خود همسو و همجهت کند.
تأکید بر رنگارنگی مرغابیها به منظور نشان دادن این نکته است که در حالت رنگارنگی، نوعی عدم بلوغ ناشی از کثرت وجود دارد که در اثر بلوغ (بمعنای عرفانی آن)، رنگها از بین رفته و جای خود را به سفیدی و وحدت میدهد.
تعادل ، نکته دیگری است که در این داستان به آن اشاره شده. در میانهروی، افراط و تفریط نیست و به قول امیرالمؤمنین (ع): «الیمین و الشمال مظله و طریق الوسطی هی جاده». علاقه مفرط نارنجی به پرواز و ظهور این علاقه به گونهای که او را از پیرامون خود غافل کرده است، شاهدی بر این مطلب است.
تأکید بر اینکه غفلت همیشه موجب از دست دادن بهترین چیزها میشود، در قضیه دختر شکارچی پررنگ است. چرا که دختر شکارچی براثر غفلت، هفت مرغابی مورد علاقهاش را از دست میدهد. درابتدا زمانی که مرغابیها با نارنجی و بیتابی او برای پرواز مواجه میشوند، در برابر او مقاومت میکنند. زیرا دچار روزمرگی شدهاند، آنها در اثر غفلت، دچار نسیان شده و پرواز، آب تنی در رودخانه و مناظر دلربای طبیعت را از یاد بردهاند. بطوری که فکر می کنند زندگیای که آب، دانه و لانهاش فراهم باشد زندگی مطلوبی است و حتی احساس نمیکنند که یکنواختی باعث فرسودگی خواهد شد. از این رو در اثر این طرز تفکر، به غفلتی فرورفتهاند که خود نیز از آن آگاه نیستند، یعنی آنها به نوعی در تعریف زندگی مطلوب، دچار جهل مرکب شدهاند. به هر حال شش مرغابی قصه، مشغول دنیایی شدهاند که گرچه با دنیای قبلی آنها بسیار متفاوت است، اما خود را به آن عادت دادهاند. آنها در آغاز تلاش میکنند تا نارنجی را هم مثل خود، به این زندگی امیدوار کنند، اما با مقاومت او روبرو میشوند. چرا که نارنجی به حرفهای خود ایمان دارد و تلاش میکند بقیه را هم با خود همصدا کند و در این تلاش، موفق هم میشود. شش مرغابی دیگر شخصیتهای نسبتاً معتدلی هستند که در برابر حرف و خواسته حق دیگری لجاجت و مقاومت بیهوده از خود نشان نمیدهند، لذا پس از تنّبه به وسیله صحبتهای نارنجی، با او همفکر میشوند و به دنبال راه حل فرار میگردند. نکته قابل توجه در این قسمت، آن است که در جریان گفتگوی میان مرغابیها «مِراء» یا مقاومت در برابر حرف حق، صورت نمیگیرد.
همانطور که میدانید پر پرواز مرغابیها بریده شده اما آنها با استفاده از نعمت دیگری که به آنها بخشیده شده یعنی پا، فرار میکنند و این مطلب نشان میدهد که اگر انسان واقعاً طالب چیزی باشد، سختی را تحمل کرده و بالاخره به آن میرسد.
هنگامی که نارنجی میگوید: ما میتوانیم از تاریکی شب استفاده کنیم؛ یادآور تأکیداتی بر استفاده از فرصت شب (در چندین جای داستان) در جهت خلوت، مناجات و پرواز روح در فضای قدس الهی است که در این داستان مرغابیها از فرصت شب استفاده کرده و در زمان سحر که لحظه اذان است به آنچه میخواهند، دست مییابند.
در این داستان، مرغابی بنفش، شخصیتی است که کمتر حرف میزند. او وقتی حرفهای همه را میشنود با افسوس میگوید: «تا به حال چندین بار در انبار باز مانده ولی ما به فکر فرار نیفتادهایم.» این اشاره داستان، میتواند مؤید این معنا باشد که برای انسان در زندگی، فرصتهای زیادی هست که تنها باید اراده کند و از آنها به نحو مطلوب استفاده کند وگرنه دچار خسران وپشیمانی می شود.
ضمن داستان دیدیم که مرغابیها با فکر و تدبیر نقشه میکشند، منتظر میمانند (تأکید بر مسئله صبر)، عجله نمیکنند و مدبرانه تصمیم میگیرند که جشن و پایکوبی نکنند تا مبادا کسی از نقشه آنها باخبر شود. تأکید بر این مطلب نشانگر آن است که وقتی تصمیم، مدبرانه باشد، اراده، اعتماد به نفس و پشتکار قوی بدنبال آن خواهد آمد. در این راه آنها سختی زیادی میکشند، اما خسته نمیشوند و میترسند، اما ناامید نمیشوند. چرا که آنها برای آزادی دوباره، تصمیم قاطعانه گرفتهاند که البته همة اینها نتیجه عملی پشتوانههای محکم نظری است.
در آخرداستان آنها متوجه میشوند که آزادی آنها، نتیجه یک همفکری جمعی بوده که در آن طبیعتاً نقش برخی، پررنگتر و نقش برخی دیگر، کمرنگتر بوده است؛ اما مهم این است که آنها با همفکری، مشورت، تعاون،اراده و البته با استفاده از عقلشان تصمیم درستی گرفته، در راه دستیابی به آن تلاش کرده و در پایان نیز به نتیجه درستی دست یافتهاند.
در پایان داستان، میبینیم که وقتی آنها به بلوغ فکری یا در نگاه تمثیلی به بلوغ عرفانی میرسند، یکرنگ میشوند. اینجاست که همه رنگها میریزد، بالهای همه، سفید میشود و پر پرواز که تمثیل آزادی است دوباره میروید. در واقع آنها به نوعی از کثرت به وحدت میرسند. همان چیزی که عاقبت امر هستی و همه حرکتها است و اینکه آخر حرکت تمامی موجودات بر طبق فطرت خود و در جهت آنچه برای آن خلق شدهاند پایان خوشی دارد که در این داستان مرغابیها گرچه برای مدتی از آن غافل ماندند اما با حرکت در آن مسیر، به آن پایان شیرین و مسرت بخش دست یافتند و خوش گفتند و خوش شنیدند.