معرفی

اعجوبه ی معنویت و مقاومت در دفاع مقدس

شهید مرتضی جاویدپور

حیدر گونه جنگید و سربلند به شهادت رسید . روایتی از حاج قاسم سلیمانی


خلاصه :

  مرتضی جاویدی مرد بود، مرد...

بی سیم را قطع کردم و تعدادانگشت شمار افراد را سازماندهی کردم برای دفاع. از همه طرف به سمت ما تیر می آمد. بالای سر حسین تاجیک نشستم. تند تند نفس می کشید. چفیه ی دور گردنم را بازکردم . خاک و دودِ سر و صورت او را گرفتم. لبخند کمرنگی زد.

- تر و تمیزم می کنی برای تشییع!

رو برگرداندم و اشک کنار چشمم را گرفتم. لبخند زدم و گفتم: با وجودی که خودم کرمانی ام اما همیشه از شهر بم خوشم می اومد!

- از چیِ اون؟

- لهجه شیرین بم، صدای ایرج بسطامی!

لبخند کمرنگی زد و گفت: من بمی نیسم حاجی!

و بعد گل پونه ها را زیر لب زمزمه کرد:

گل پونه ها نامهربانی آتشم زد،

                      گل پونه ها بی هم زبانی آتشم زد

می خواهم هم چون تا سحر گاهان بخوانم

                     افسرده ام ، دیوانه ام ، آزرده جانم

بی سیم چی صدایم کرد: حاج اسدی پشت خطه!

تند بیسیم را از دست جوان گرفتم.

- به گوشم!

- قاسم سمت چپت ، مرتضی داره با یه دسته نیرو می آد کمک!

- اِشلو؟! فرمانده گردان فجر!!

- ها کاکو!

برگشتم بالای سر حسین تاجیک ، با همان تبسم جان داده بود! رگشتم پشت خاکریز و تیر اندازی کردم.

- الله اکبر...الله اکبر....

هنوز ده دقیقه نگذشته بود که جناح سمت چپ شلوغ و صدای تکبیر بلند شد. برگشتم و به سمت چپ نگاه انداختم. در عرض چند دقیقه ، دو تانک عراقی که راه را بسته بودند، گلوله آتش شدند و سوختند. پشت آن چشمم به یک دسته نیرو افتاد که جوانی باریک اندام و قد متوسط جلو آن ها ، آرپیجی بردوش با پای بدون پوتین از درون پرده دود و خاک بیرون آمد و به سرعت بزرگ شد. هیجان زده فریاد زدم: اشلو!

با آمدن مرتضی و چند نفر دیگر صحنه جنگ عوض شد! مرتضی و آن چند نفر انگار صاعقه زدند به تانک ها و جناح چپ را باز کردند. برای لحظه ای غبطه خوردم به حاج اسدی با چنین فرمانده گردانی! مرتضی خودش را رساند و با خوشرویی انگشتان دستش را جمع به طرف بالا گرفت و چرخاند و عربی  گفت: اَی شَی لَونُک!

لحظه ای سیر به قاب صورت بشاش و خندانش خیره شدم و لذت بردم. گفتم: اینی که گفتی یعنی چه؟

- رنگ و روت چطوره ! مخف اشلو!

نمی دانم چرا هرچه به صورت لاغر و ساده مرتضی جاویدی زل می زدم، نبود حسین تاجیک را بیشتر حس می کردم. با همان سر و صورت خاکیِ دود زده و دو گوشی که پر بود از خاک و چند قطره خون تیره خشک شده . اشکم سرازیر شد. گفت: حاجی قاسم، شما برید عقب خودمون فرمون بقیه تانکا رو می بُریم!

- ممنون از این که ما رو نجات دادی! می مونم تا پاتک رو دفع کنیم!

با کلام و صورتی که پر بود از تصمیم و تمرکز، گفت : شرمنده، ححاج اسدی گفته، باید شما رو بککسم عقب، بقیه می مونن برای مقابله با پاتک!

اول جنازه حسین تاجیک را به عقب منتقل کردم و بعد سوار موتور تریل شدم و با بیسیم چی از حلقه محاصره بیرون رفتم. تمام مسیر ناخودآگاه تکرار می کردم: اَی شَی لَونُک ... اِشلو ...

« حاج قاسم سلیمانی »

 

 

 

برای درج دیدگاه باید ابتدا به عنوان کاربر به سایت وارد شده باشید.

پسران

دختران