دلنوشت
۶
دشمن دیده شد
داستان ماجراجویی بزرگ- قسمت اول- دشمن دیده شد
قسمت اول
خلاصه :
دو گروه می خواستند با هم بجنگند و یکدفعه با هم صلح کردند. چرا.... با خواندن این داستان خواهید دید
برج مراقبت: کیش کیش از مرکز به شهر هوایی صدای من را داری
شهر هوایی: بله قربان صدا واضح است
برج مراقبت: هواچطوره ؟
شهر هوایی:خوبه
برج مراقبت:چه خبراز دشمنان!
شهر هوایی:تاحالا که دشمنی را ندیدم
برج مراقبت:پس خدا ...
شهر هوایی:صبر کن دشمن را دیدم
برج مراقبت:واقعا؟
شهر هوایی: بله
برج مراقبت: چند تا هستند؟
شهر هوایی:2تا نه 9تا نه خیلی خیلی زیادند.
برج مراقبت: وای وای هر جایی هستی بمان الان نیروی کمکی می فرستم
شهر هوایی: باشد
10دقیقه بعد000
شهر هوایی: مرکز مرکز صدا مو داری؟
برج مراقبت: بله شهر هوایی ،چرا این قدر نگرانی؟
شهر هوایی:به خاطراین که نه نیرو ی کمکی آمد و دشمن دارد به من رگبار می زند!
برج مراقبت:اما من چند هواپیما برای کمک فرستادم
شهر هوایی:پس چرا خبری از آنها نیست؟
برج مراقبت:من نمیدانم
شهر هوایی:صبر کن صبرکن نیروی کمکی رسید
برج مراقبت:چه خوب
Mr.Scientist
۳ سال پیش
سهیل غلامی شیروان
۳ سال پیش
علیرضا فروزنده دهکردی
۳ سال پیش
Amir Hossein Taherian Mobarakeh
۳ سال پیش
mohamadsadra.shoeybi
۳ سال پیش
مهدی رضایت
۳ سال پیش
مجتبی
۳ سال پیش
مجتبی
۳ سال پیش
Poya parchehbafi dibazar
۳ سال پیش
Amirmohammad
پیارسال