محتوای درسی
۱
حکایت ۱۳
حکایتی از گلستان سعدی
خلاصه :
حکایت ۱۳درویشی را ضرورتی پیش آمد، گلیمی از خانه یاری بدزدید.
حاکم فرمود که دستش ببُرند.
صاحب گلیم شفاعت کرد که: من او را بحل کردم.
گفتا: به شفاعت تو حدّ شرع فرو نتوان گذاشت.
گفت: آنچه فرمودی راست گفتی ولیکن هر که از مال وقف چیزی بدزدد قطعش لازم نیاید، و الفقیرُ لا یَمْلِکُ : هر چه درویشان راست وقف محتاجان است.
حاکم دست از او بداشت پس ملامت کردن گرفت که:
دزدی نکردی الاّ از خانه چنین یاری؟!
گفت: ای خداوند! نشنیدهای که گفته اند: خانه دوستان بروب و در دشمنان مکوب.
چون فرومانی به سختی تن به عجز اندر مده****دشمنان را پوست بر کن دوستان را پوستین
گلستان سعدی