مقالات

به بهانه‌ی سالروز شهادت سید مرتضی آوینی

آزادی برای همه، مگر برایِ حزب اللهی‌ها


خلاصه :

سیدشهیدان اهل‌قلم، چگونه جهان‌بینی غرب‌زدگان وطنی را به چالش می‌کشد؟ لطفاٌ با حواس جمع و حوصله‌ی زیاد، تمام یادداشت این شهید را بخوانید

بیست‌ونه سال از نوشتن مقاله‌ی «تحلیل آسان» می‌گذرد؛ همان یادداشتی که شهیدآوینی در پاسخ به مقاله‌ی مسعود بهنود با عنوان «حکومت آسان بدون آينده است» نوشت. در روزگاری که استیصال تمدن‌غرب به خوبی عیان شده است، این نوشته الآن شاید «تحلیل آسان» باشد اما در آغاز دهه‌ی هفتاد برای بیش‌تر ملت ایران یک «تحلیل پیچیده» بود.
 
شهید آوینی می‌نویسد:
 
درست ۱۲۵ سال پیش، یعنی در سال یک ۱۲۶۷ قمری، مستشارالدوله، یکی از اشراف زادگان فرنگ زده ایرانی، در پاریس رساله ای نوشت با عنوان « یک کلمه » که از نقل حتی بعضی از جملات آن می توان واقعیتی را کشف کرد که بعد از یک صد و بیست و پنج سال و وقوع انقلابی دینی در ایران و بر پایی نظامی بی سابقه با عنوان جمهوری اسلامی، که اسلامیت آن اصالتاً در اصل ولایت فقیه معنا پیدا می کند، هنوز هم غرب باوران و فرنگ زدگان این مرز و بوم آن را در نیافته اند. بگذارید نخست جملاتی را از آقای مستشارالدوله نقل کنم و بعد باقی قضایا را. او می نویسد:
 
چندی اوقات را به تحقیق اصول قوانین فرانسه صرف کردم و دیدم آن کدها در نزد اهالی فرانسه کتاب شرعی محسوب می شود...
بگذارید صراحتاً بگویم که بنده، به تحقیق، ایمان دارم که غرب باوران این مرز و بوم نه‌تنها هنوز هم قدمی فراتر از آقای مستشارالدوله برنداشته‌اند، بلکه بعد از یک ۱۲۵ سال، واقعیتِ این تقابلی را که مشارٌالیه بین « اصول قوانین فرانسه » و « کتاب شرع » تشخیص داده بود نیز نفهمیده‌اند و هنوز مثل پطر کبیر تصور می‌کنند با تراشیدن اجباری ریش‌های مسلمانان می توان « دروازه تمدن بزرگ غرب » را بر جامعه گشود.
هدف همه حرکات و تحولات مردمی را در این سال ها کسب آزادی قلمداد می کند، و بعد هم میزان توفیق یا عدم آن را باز در همین جا می‌جوید: « رسیدن به آزادی و نهادی شدن آن. »
 
- این کدام آزادی است؟ همان آزادی است که در کنار استقلال و جمهوری اسلامی معنا پیدا می‌کند و یا آن آزادی است که معنایی معادل Liberty دارد؟ این دومی، مقصد و مقصود همه جنبش‌هایی است که از انقلاب فرانسه الگو گرفته‌اند و مفهوم آن را بدون رجوع به سابقه تاریخی این کلمه در غرب نمی توان دریافت. مفهوم این آزادی، همان طور که نویسنده مقاله مزبور نیز تلویحاً بیان داشته است، در نفی و انکار همه قیودی که انسان تعریف شده در مکتب اومانیسم را از خود بیگانه می‌کند. در این معنا هیچ چیز، جز نیازهای انسان که عین ذات اوست، حقیقی نیست و هر قید و بندی که سدّ راه وصول به مطلوب این نیازها شود مستحقّ انکار است، چرا که انسان را از خود بیگانه می کند: سنت، عرف، اخلاق، دین، دولت و چه بسا تمدن و میثاق اجتماعی، در نزد فروید و فرویدیست ها و اما در عین حال، از آنجا که انسان ناچار است که به زندگی اجتماعی تن بسپارد و حیات اجتماعی نیز محتاج قانون است، در فلسفه حقوق سیاسی و اجتماعی دنیای معاصر، بهترین قانون قانونی است که کم تر آزادی انسان را محدود کند. در نزد ما حقیقت مسئله این است که در غرب ذات انسان عین ولنگاری انگاشته شده و تنها چیزی که اجازه دارد این رهایی بلاشرط از همه قیود را محدود کند آن است که همه حق دارند مطلقاً آزاد باشند و چون این حکم امکان تحقق ندارد، پس انسان ناگزیر است قید حیات اجتماعی و محدودیت‌های آن را بپذیرد، در عین آنکه جامعه باید به صورتی نظام یابد که فقط در حدّ ضرورت، ولنگاری انسان ها را محدود کند.
و اما آن آزادی که در کنار استقلال و جمهوری اسلامی معنا می‌گیرد و مردم ایران برای آن فریاد کردند هرگز معادل liberty نیست. این آزادی به طور کامل در نسبت با دین معنا پیدا می کند و مفهوم آن نفی بندگی غیر خداست که در مراتب بعد و در حیثیت فردی به « کمال انقطاع » می‌رسد – که از ما نحن فیه خارج است. غرب‌باوران اصلی‌ترین و بزرگ‌ترین دستاورد انقلاب را آزادی قلمداد می‌کنند و از همان آغاز، مبنا و مدخل بحث خویش را به گونه‌ای انتخاب کرده‌اند که وانمود شود مردم اصالتاً برای آزادی قیام کرده‌اند، و آن هم نه آن آزادی که معادل حُرّیت است و در این کلام نهج البلاغه تفسیر شده: لا تَکُن عَبدَ غَیرِکَ و قَد جَعَلَکَ اللهُ حُرّاً(19)، بلکه آن آزادی که معادل liberty است و بندگی خدا را نیز از خود بیگانگی انسان می داند.
من از مخاطبان خویش می‌پرسم که به راستی مردم ما برای آزادی قیام کردند یا برای اسلام؟ هنوز سیزده سال بیشتر از انقلاب اسلامی نگذشته است و امکان تحریف تاریخی آن وجود ندارد؛ آنچه که انقلاب بهمن را ایجاد کرد و به ثمر رساند، گذشته از پیشینه تاریخی آن، این آگاهی و تجربه تاریخی بود که تنها اسلام است که می تواند استقلال و آزادی ما را تأمین کند و مظهریت کامل اسلام را نیز در شخص امام خمینی (س) می دیدند. گویا غرب‌باوران فراموش کرده‌اند که شعار «حزب فقط حزب الله، رهبر فقط روح الله» را مردم به آن دلیل ساختند که عدم وابستگی قیام خویش را به هر حزب و دسته و سازمانی برسانند و ماهیت کاملاً مردمی و خود جوش انقلاب را که فقط از طریق روحانیون و مساجد سازمان یافته بود بیان کنند. مردم اسلام را می خواستند و حتی برای تفسیر معنای اسلام و چگونگی تحقق آن در یک قالب حکومتی نیز چشم به دهان حضرت امام داشتند؛ و اگر نه، کدام آزادی؟
چه باید کرد؟ به راستی ما فرزندان انقلاب اسلامی و طلیعه داران تمدن دینی فردای جهان با این جماعت پطرهای نه چندان کبیر که اصلاً مبانی تفکر ولایی ما را نمی فهمند و همه چیز را مثل کامپیوتر های لاشعور فقط همان طور می شنوند که برایشان برنامه ریزی شده است، چه کنیم؟ می گوییم « درد دین »، می گویند « دموکراسی »؛ می گوییم « ولایت »، می گویند « واپس گرایی»؛ می گوییم « فقاهت »، می گویند « مدیران و کارشناسان و فراغت آفرینان »... و می گوییم...
آخر آقایان محترم! این ما هستیم که زیر عَلَم آن سیّد بزرگ – روح الله موسوی – قیام کرده ایم، که عمامه ای سیاه داشت و عبا و قبا و لبّاده می پوشید و جز در یک مدت کوتاه، هنگام تبعید در ترکیه، لباس پیامبر را از تن بیرون نیاورد... و نعلین می پوشید و از هر ده کلمه ای که می گفت، هر ده کلمه اش درباره دین بود و احکام دین و ولایت و فقاهت و تقوا و تزکیه... و حتی برای یک بار هم نشد که دین را به صورتی متجددانه تحلیل و تفسیر کند و هر آنچه را که می خواست به ما بیاموزد با رجوع به امثال و حِکمی بیان می کرد که از احادیث و روایات و تفسیر قرآن و زندگی انبیا و قیام امام حسین (ع) گرفته بود و حتی برای یک بار « آزادی » را جز در تلازم با استقلال و جمهوری اسلامی معنا نکرد و از استقلال همواره معنای عدم تعبد غیر خدا را مراد می کرد – که در تفسیر لااله الاالله وجود دارد- و از جمهوری اسلامی نیز حکومتی ولایی را در نظر داشت که قانون اساسی آن نه از قوانین فرانسه که از قرآن و سنت گرفته شده و نهادهای آن، بلا استثنا، چون اقماری که بر گرد شمس ولایت فقیه نظام یافته اند، زمینه را فقط و فقط برای حکومت شرع فراهم می آورند و شرع را نیز درست همان طور معنا می کرد که فقهای سلف کرده بودند و علی الرسم القدیم باز هم حوزه های علمیه را به فقه جواهری دعوت می کرد... و قس علی هذا.
.. اما باز هم این جماعت همان حرف های خودشان را بلغور می‌کنند و می خواهند با همان توضیحات سفیهانه‌ای که مستشارالدوله‌ها و آخوندزاده‌ها و تقی زاده‌ها درباره‌ی تمدن غرب و دستاوردهای آن – که دموکراسی است و آزادی مطلق نهادی شده – بیان می کردند، ما را متوجه ضرورت لیبرالیسم بگردانند و حتی گاه تا آنجا پیش می روند که بخواهند از آن سید علمدار نیز چهره ای ترسیم کنند که بیش تر به آرزوهای خودشان شبیه است تا واقعیت. به راستی ما با این تقی زاده های جدید که، خدا را شکر، ظاهر و باطنشان یکی است و کراوات بر گردنشان همان معنایی را دارد که باید داشته باشد و تفسیرهایشان درباره کلاه پهلوی و کت و شلوار و پاپیون و پوشِت از زمان رضا قلدر تا به حال تغییری نکرده است چه کنیم؟ کسی به ما بگوید که چگونه حرف هایمان را به این جماعت حالی کنیم.
 
می گویند پطر کبیر وقتی که در هلند تحصیل می کرد، در جواب به این دغدغه همیشگی خویش که چرا ملت روسیه مثل هلندی ها به ترقی و پیشرفت نرسیده اند، ناگهان در طیّ یک مکاشفه کاملاً علیمانه دریافت که هر چه هست در این نکته مستتر است که مردم هلند هر روز صبح ریش هایشان را با تیغ می تراشند... و بعد چون به روسیه بازگشت نهضتی عظیم علیه ریش به راه انداخت و دستور داد که همه ریشوهای خائن را دستگیر کنند و ریش هایشان را در ملأعام بتراشند تا مملکت پیشرفت کند و همچون هلند به ترقیا ت عالیه دست یابد. و عجیب است که بعد از نزدیک به یک قرن، هنوز که هنوز است، تفسیرهای غرب باوران و فرنگ زدگان این مرز و بوم از حد پطر کبیر فراتر نرفته است و اینان حتی برای یک لحظه به این پرسش دچار نیامده اند که چرا وضع ایران در میان تمام کشورهای این سوی جهان کاملاً استثنایی است و چرا نسخه های پزشکان میسیونر در سراسر کشورهای این سوی جهان برای ملت ها پیچیده اند، ملت ایران را شفا نداده است... و چرا رابطه روشنفکران در این مرز و بوم با مردم، عقیم و منقطع است... و چرا در تمام طول این یک صد سال و یا بیشتر، هر بار که شورش و قیام و انقلابی بر پا شده است، مردم به شیوه ای عمل کرده اند که هرگز نتایج معمول تاریخ معاصر را در پی نداشته است.
 
و شگفتا! در جواب به این سؤال آخری، یکی از این جماعت که علی القاعده باید جهاندیده تر از سایرین باشد، با غیظ و نفرت و اخم و تَخم به این نتیجه می رسد که « این ملت حافظه تاریخی ندارند »، و جماعتی دیگر که خود را « نسل سوم » می خوانند و حداقل یک نسل از آن دیگری جوان تر هستند، باز هم به نتیجه ای مشابه او دست می یابند که:
این مردم در تمام طول تاریخ این یک صد ساله اشتباه کرده اند و به همین دلیل هیچ یک از این قیام ها و انقلاب هایی که در این مملکت روی داده به این نتیجه مطلوب دست نیافته است.
و جماعتی دیگر از این آقایان و خانم های محترم نتیجه می گیرند که:
انقلاب بیست و دوم بهمن فقط در صورتی به اهداف خویش دست خواهد یافت که واپس گرایی روحانیون مهار شود و ضوابط تمدن مردم گرا (دموکراتیک) برقرار گردد و آزادی مطلق، تضمینی نهادی پیدا کند.
 
... و این جماعت آخر را باید انصافاً بیش تر شبیه به میرزا ملکم خان دانست، تا پطر کبیر و مستشارالدوله و تقی زاده... یعنی کمی باهوش تر و زیرک تر، که لااقل وقتی می خواهند ما ملت عقب مانده دیندار واپس گرا را به صراط مستقیم اومانیسم هدایت کنند، نه مثل پطر کبیر به فکر تراشیدن اجباری ریش هایمان می افتند و نه مثل کسروی، قرآن و مفاتیح و نهج البلاغه را آتش می زنند و نه مثل رضا شاه سعی می کنند که به تن مردم به زور کلاه پهلوی و لباس اروپایی بپوشانند و تکیه ها و حسینیه ها را تعطیل کنند و چادر از سر زنانمان برگیرند – که البته ته دل هایشان برای این دو کار غنج می رود، منتها به روی مبارک خودشان نمی آورند – و نه... بلکه می کوشند ما را شیرفهم کنند که « اسلام یعنی آدمیت (اومانیسم) و شرع یعنی قوانین مأخوذ از فرنگی ها »، چرا که دست کم دریافته اند در این کشور که خیلی ها دلشان می خواست کشور گل و بلبل و مینیاتور باشد، هر که با ولایت و عزاداری محرم و حجاب زنان و روحانیون در بیفتد بدون شک بر می افتد. و خوب! حالا که چنین است و این ملت نا آگاه در آستانه قرن بیست و یکم و در عین استفاده از محصولات و مظاهر تمدن جدید، طوری به دین چسبیده است که انگار الان سال هشتم هجرت است، باید اینها را به وسیله معیارها و ارزش های خودشان فریفت، نه با تحلیل هایی که از همان آغاز بر اعتبارات عقلی و منطقی تمدن جدید بنا شده است. ولی با این حال، همان طور که میرزا ملکم خان هم بالأخره بند را آب داد، این جماعت نیز پیش از آنکه بتوانند دام را بگسترانند لو می روند، چرا که اصلاً با مبانی فکری و اعتقادی و سوابق تاریخی این مردم آشنا نیستند و تا دهان باز می کنند باطن خود را بروز می دهند... و نه عجب! که حتی فردی چون هانری کربن نیز، با آن همه پژوهش های مفصل و دامنه دار در فرهنگ شیعه، باز هم آنجا که به اُسّ الاساس معتقدات ما، یعنی ولایت و مهدویت، می رسد در می مانَد و حتی در پیش پای طلبه های جوانی که هنوز سیوطی را هم تمام نکرده اند و برای تبلیغ به روستاها می روند لُنگ می اندازد.
 
می کوشند ما را شیرفهم کنند که « اسلام یعنی آدمیت (اومانیسم) و شرع یعنی قوانین مأخوذ از فرنگی ها »، چرا که دست کم دریافته اند در این کشور که خیلی ها دلشان می خواست کشور گل و بلبل و مینیاتور باشد، هر که با ولایت و عزاداری محرم و حجاب زنان و روحانیون در بیفتد بدون شک بر می افتد
 
- واقعه تاریخی قارچ نیست که یک شبه و بدون ریشه سر از خاک دربیاورد؛ و بنابراین، اسلامی بودن را باید از یک سو لازمه‌ی ذاتی انقلاب دانست و از سوی دیگر، علت تامه آن. با عنایت به همین سابقه و هویت تاریخی مردم ایران، بدون کوچک ترین تردید باید در برابر این واقعیت تسلیم شد که با هیچ قدرتی امکان نداشت که کسی و یا حزبی بتواند این مردم را برای دموکراسی و آزادی به خیابان ها بکشاند و جلوی تانک و گلوله ببرد، و اگر آگاهی و عدم آگاهی مردم را بخواهیم آن سان تفسیر کنیم که در تحلیل آسان این آقای محترم آمده است، باید اعتراف کرد که هنوز هم مردم آن آگاهی لازم را پیدا نکرده اند که برای آزادی قیام کنند و حتی آمدن ماهواره هم این آگاهی را در مردم ایجاد نخواهد کرد.
گویا این آقا  نمی‌داند و ندیده است که در طول همین جنگ هشت‌ساله چگونه جوانانی که طبع و طبیعت جوانی می بایست آنان را به سوی تلذذ و تمتع از مواهب زندگی بکشاند، با یک سخن آن خلف صالح انبیا و ائمه (ع) از همه چیز می گذشتند و با فریاد الله اکبر، هزار هزار، پای در میدان هایی می گذاشتند که در آنها حتی یک احتمال برای زنده ماندن وجود نداشت... و به قلب دشمن می زدند. و تو را به خدا، اگر کسی حوصله دارد، داستان نگهداری جزیره مجنون را برای این آقای آسان‌پرست تعریف کند تا بفهمد که چگونه می شود تا آنجا در برابر فرمان ولیّ امر عادل و صالح تسلیم بود که روزهای متمادی در محیط کوچکی از آسمانش باران خمپاره های شصت و هشتاد و صد وبیست، و انواع توپ های روسی و فرانسوی... و بمب های ناپالم می بارد، ماند و تسلیم دشمن نشد؛ و این همه را فقط برای رضای خدا انجام داد، نه آزادی و دموکراسی. آنچه که مردم را در روز بیست و یکم بهمن 57، ساعت چهار و نیم، در خیابان ها نگاه داشت نیز عشق به آزادی و دموکراسی نبود؛ عشق خدا بود و رهبری که مظهر کامل اسما و صفات خدا بود.
اگر معناي آزادي بيان اين است که مخالفان ليبراليسم نيز حق بيان مخالفت خويش را داشته باشند، من نمي‌دانم که اين مظلوم‌نمايي‌ها و ننه من‌غريبم‌ها براي چيست، آن هم در جايي که علي‌الظاهر دستگاه فرهنگي حکومت نيز جانب اينها را گرفته است و آنان را از حاميان نظام اسلامي نيز بيشتر دوست مي‌دارد… که چشم حسود و بخيل کور! و گويي شعار مطلوب اينان اين است: «آزادي براي همه، مگر براي حزب‌اللهي‌ها!»
...و گفتم که هنوز سیزده سال بیشتر از پیروزی انقلاب نگذشته است و همه به یاد دارند که مردم هرگز چیزی جز آنچه امام می خواست، نمی خواستند و مثلاً چنانچه حضرت او در برابر عنوان «جمهوری دموکراتیک اسلامی » که از جانب عده ای پیشنهاد شده بود تسلیم می شد، مردم باز هم بدون آنکه خلجانی در دلشان راه یابد و یا خم به ابرو بیاورند به او تأسی می کردند و انقلاب در مسیر دیگری می افتاد و اما این خود او بود که مؤکداً بر این عنوان « جمهوری اسلامی، نه یک کلمه بیش تر و نه یک کلمه کم تر » پای فشرد، و چنانچه اگر مطلوب مردم در انقلاب، آزادی بود، در هنگام رأی گیری برای تعیین حکومت، دیگر پرسش نمی توانست « جمهوری اسلامی، آری یا نه؟ » باشد، بلکه پرسش دیگری از این قبیل عنوان می شد که مثلاً « چه حکومتی می خواهید؟ » مگر آنکه بگوییم مردم برای آزادی قیام کردند اما بعد قدرت به دست روحانیون افتاد و آنها جمهوری اسلامی را به زور بر مردم تحمیل کردند... و کذب این سخن تا آنجا روشن است که در میان تحلیلگران غربی هم کسی جرأت اِعمال چنین حیله ای به خود نداده است.
اگر معناي آزادي بيان اين است که مخالفان ليبراليسم نيز حق بيان مخالفت خويش را داشته باشند، من نمي‌دانم که اين مظلوم‌نمايي‌ها و ننه من‌غريبم‌ها براي چيست، آن هم در جايي که علي‌الظاهر دستگاه فرهنگي حکومت نيز جانب اينها را گرفته است و آنان را از حاميان نظام اسلامي نيز بيشتر دوست مي‌دارد… که چشم حسود و بخيل کور! و گويي شعار مطلوب اينان اين است: «آزادي براي همه، مگر براي حزب‌اللهي‌ها!»
 
اینها تنها تصوری که از انقلاب دارند انقلاب فرانسه است و تنها تصوری که از حکومت دارند نیز همان اَشکال مختلف حکومت هایی است که در دوران معاصر با رجوع به مکتب امانیسم پدید آمده است، و اصلاً نمی توانند درکی از این معنا داشته باشند که انقلاب اسلامی با رجوع به باطن مدینه غایی اسلام به وجود آمده است نه با تاثیر پذیرفتن از انقلاب فرانسه و یا رجوع به ماکیاولیسم، که ذات فلسفه سیاسی تمدن غرب است. آنها که عنان عقل خویش را به تحلیل آسان سپرده اند نمی توانند دریابند که از میان اسوه های مبارزه تاریخی مردم ایران علیه استبداد و استعمار و استکبار، چرا حضرت امام با ستایشی این همه از شهید شیخ فضل الله نوری و شهید مدرس یاد کرده اند؛ و شیخ فضل الله اصلاً کسی است که در مخالفت با مشروطه غیر مشروطه سر به دار شد و نشان داد که اگر امر دائر شود تا از میان یک مشروطه وابسته به انگلیس و ادامه سلطنت قاجار یکی را انتخاب کند بدون تردید محمد علی شاه را انتخاب خواهد کرد، نه سفارت انگلیس را. و در شهید مدرس نیز آنچه سخت مورد تحسین حضرت امام بود عزت و قدرت و شجاعتی بود که از دین منشأ گرفته بود، و اینکه در تمام شرایط، سیاست را عین دیانت می دانست و به دینی که در گورستان ها دفن شود و در تحول تاریخی جوامع انسانی، منشأیت اثری زنده و کاملاً جدی نداشته باشد اعتقاد نداشت و حضرتش، هم این و هم آن را در خود جمع داشت؛ شیخ فضل الله نوری و سید حسن مدرس را... و فضایل بسیار دیگری که جز او و اسلاف او هیچ کس نداشت.
 
اینها تنها تصوری که از انقلاب دارند انقلاب فرانسه است و تنها تصوری که از حکومت دارند نیز همان اَشکال مختلف حکومت هایی است که در دوران معاصر با رجوع به مکتب امانیسم پدید آمده است، و اصلاً نمی توانند درکی از این معنا داشته باشند که انقلاب اسلامی با رجوع به باطن مدینه غایی اسلام به وجود آمده است نه با تاثیر پذیرفتن از انقلاب فرانسه و یا رجوع به ماکیاولیسم
… بسيار شگفت آور است که اين آقايان اثبات برادري نکرده ادعاي ارث دارند و من واقعاً نمي‌دانم آنچه چشم طمع اينان را به ميراث انقلاب گشوده چيست. حتي آن تحليل آسان که نوشتم نيز نمي‌تواند اينان را آن همه جرأت ببخشد که با اين صراحت، نيت پنهان خويش را در جهت مصادره اصل انقلاب برملا کنند. آن وعده هايي که به صورت شعار اصلي انقلاب بر زبان همه بود چه بود؟ اين مردم ايران که در سال هاي جنگ بابت وصول حواله خويش اصراري نکردند، کدام مردم هستند؟ کدام حواله؟ و اين نهادهاي دموکراتيکِ به وجود آمده در جريان قيام ملت که بعدها با شروع جنگ آسيب ديدند، چه هستند؟
 
به راستي که بود که در جريان انقلاب با مشت در برابر تانک ايستاد و گلوله هاي اسرائيلي و آمريکايي را به جان خريد و خونش را هديه نهرهاي ميدان ژاله کرد تا شعار «خدا، قرآن، خميني» را به جاي شعار «خدا، شاه، ميهن» بنشاند؟ که بود که در کردستان سر خويش را بهاي حفظ تماميت ارضي ايران گرفت و مُثله شد تا ايران مُثله نشود؟ که بود که در برابر مناديان التقاط تا آنجا ايستاد که در شکنجه گاه هاي مافيايي منافقان شيطان پرست، ناخن هايش را کشيدند و پوستش را با آب جوش کندند و دست و پايش را اره کردند و چشمانش را زنده از کاسه سرش بيرون آوردند و افطارش را با گلوله باز کردند و زن و فرزندانش را در جلوي چشمانش آتش زدند تا لب از شعار « حزب فقط حزب الله، رهبر فقط روح الله » ببندد، و نبست و اجازه نداد که انقلاب اسلامي نيز به سرنوشت انقلاب هاي ديگري دچار شود که بعد از پيروزي مردم، و درست در هنگام استقرار نظام، رئيس جمهور و اعضاي کابينه و نمايندگان پارلمانش با هواپيما از غرب سر مي‌رسند و ميراث شهدا را همان جا در سالن ترانزيت تقسيم مي کنند… و بعد هم با نام توسعه اقتصادي و پيشرفت و تجدد و تمدن و نهادهاي دموکراتيک و آزادي، شيطاني را که مردم از در رانده اند از پنجره به درون دعوت مي کنند؟
 
که بودند آنان که گروه گروه در خرمشهر زير شني تانک هاي روسي له شدند و با نارنجک هاي اسرائيلي تکه تکه شدند و در هر قدم از هر کوچه شهر، شهيدي دادند تا نام « شيعه » را مترادف با معناي « مرد » نگاه دارند و حديث اَلسّلمانُ مِنّا اَهلَ البَيت را درباره فرزندان «سلمان فارسي» تفسير کنند؟ که بودند آنان که در ايستگاه هفت و دوازده و ذوالفقاريه… جنگيدند تا آبادان «عبادان» نشود؟ که بودند که رنگ سرخ خون پاکشان از فراز مسجد جامع سوسنگرد بر آسمان پاشيد و غم شهادتشان جاودانه در غروب سوسنگرد ماند؟ که بودند آنان که هويزه را کربلا کردند؟…
 
 
پی‌نوشت:
  • متن اصلی مقاله را در این‌جا بخوانید. متن فوق یک تلخیص بلند از مقاله‌ی اصلی است.
  • منظور شهید از «این آقای آسان‌پرست» و دیگر خطابه‌های مقاله، مسعود بهنود است.

برای درج دیدگاه باید ابتدا به عنوان کاربر به سایت وارد شده باشید.

پسران

دختران