رویدادهای مدرسه

تقدیم به روحِ بلند ریزعلی خواجوی؛

یک نمایش داستانی به یاد «دهقان فداکار»

شادی روحش صلواتی هدیه کنید


خلاصه :

برای یادبود مردی که درسی به ما داد که در یادها ماند.

قطارِ جوانمردی ریزعلی خواجوی به پیش دبستان میزان هم رسید. نمایش داستانی امروز حداقل کاری بود که برای پاسداشت این دهقانِ ایثارگر انجام شد. اگرچه با توجه به سن بچه ها و جذب آن ها، اصل داستان دستخوش تغییراتی با چاشنی طنز شد اما جوان مردی او به خوبی برای متربیان روایت شد. 

 برای تجدید خاطره ای از دوران کودکی مان، اصل داستان به همراه تصویر در ادامه آمده است :

«غروب یکی از روزهای سرد پاییز بود. خورشید در پشت کوه های پربرف یکی از روستاهای آذربایجان فرورفته بود. کار روزانه ی دهقانان پایان یافته بود. ریز علی هم دست از کار کشیده بود و به ده خود باز می گشت. در آن شب سرد و تاریک، نور لرزان فانوس کوچکی راه او را روشن می کرد. دهی که ریز علی در آن زندگی می کرد نزدیک راه آهن بود. ریز علی هر شب از کنار راه آهن می گذشت تا به خانه اش برسد. آن شب، ناگهان صدای غرش ترسناکی از کوه برخاست. سنگ های بسیاری از کوه فرو ریخت و راه آهن را مسدود کرد. ریز علی می دانست که، تا چند دقیقه دیگر، قطار مسافربری به آن جا خواهد رسید. با خود اندیشید که اگر قطار با توده های سنگ برخورد کند واژگون خواهد شد. از این اندیشه سخت مضطرب شد. نمی دانست در آن بیابان دور افتاده چگونه راننده ی قطار را از خطر آگاه کند. در همین حال، صدای سوت قطار از پشت کوه شنیده شد که نزدیک شدن آن را خبر داد.
ریز علی روزهایی را که به تماشای قطار می رفت به یاد آورد. صورت خندان مسافران را به یاد آورد که از درون قطار برای او دست تکان می دادند. از اندیشه ی حادثه ی خطرناکی که در پیش بود قلبش سخت به تپش افتاد. در جست و جوی چاره ای بود تا بتواند جان مسافران را نجات بدهد. ناگهان، چاره ای به خاطرش رسید. با وجود سوز و سرمای شدید، به سرعت لباسهای خود را از تن درآورد و بر چوبدست خود بست. نفت فانوس را بر لباسها ریخت و آن را آتش زد. ریز علی در حالی که مشعل را بالا نگاه داشته بود، به طرف قطار شروع به دویدن کرد. راننده قطار از دیدن آتش دانست که خطری در پیش است. ترمز را کشید. قطار پس از تکانهای شدید، از حرکت باز ایستاد. راننده و مسافران سراسیمه از قطار بیرون ریختند. از دیدن ریزش کوه و مشعل ریز علی، که با بدن برهنه در آنجا ایستاده بود، دانستند که فداکاری این مرد آنها را از چه خطر بزرگی نجات داده است.»

 

پی نوشت :

این داستان در سال تحصیل 93-92 به تشخیص دفتر تالیف کتب درسی، با چند داستان دیگر در یک درس تجمیع شد !

 

#روش_میزان

#اصل_هویت_ملی

#اصل_درونی_کردن_انگیزه_ها

خدا قوت . بسیار خوب
خدا رحمت کند

برای ویرایش باید ابتدا به عنوان کاربر به سایت وارد شده باشید.

برای درج پاسخ باید ابتدا به عنوان کاربر به سایت وارد شده باشید.

۶ سال پیش
جناب حسینی عزیز؛
سلام
احتراماً برای درج تصاویر داخل محتوا می‌شه از قسمت گالری و درج برچسب های مکان {left} یا {right} یا {full} بر روی تصاویر مربوطه و داخل متون استفاده کرد.
??
ضمنا به جای درج تصاویر به صورت کلاژ (که البته در تصویرگردان فقط قسمت بالاش دیده میشه) برای تصویر اصلی، بدنیست تصاویر استفاده شده در کلاژ رو هم در گالری درج کرد که بشه اون‌ها رو هم لایک کنیم. ???

برای ویرایش باید ابتدا به عنوان کاربر به سایت وارد شده باشید.

برای درج پاسخ باید ابتدا به عنوان کاربر به سایت وارد شده باشید.

برای درج دیدگاه باید ابتدا به عنوان کاربر به سایت وارد شده باشید.

پسران

دختران