دلنوشت

خربرفت و خربرفت


خلاصه :

شادی آمد و غم از خاطر ما رفت خر برفت و خر برفت و خر برفت

روزی بود؛ روزگاری بود؛ درویش پیر و شكسته‌ای بود معروف به درویش غریب دوره‌گرد كه از مال دنیا فقط صاحب خری بود كه سوار آن می‌شد و از این ده به آن ده می‌گشت تا لقمه نانی پیدا كند. درویش، شب به هر آبادی می‌رسید سراغ خانقاه یا مسجد را می‌گرفت و شب را در آنجا می‌گذراند. اگر خانقاه و مسجدی نبود به حمام آبادی می‌رفت و شب را در آنجا صبح می‌كرد و اگر دستش از همه جا كوتاه می‌شد به خرابه‌ای می‌رفت و خرش را كنار خرابه می‌بست و پالان خر را زیر سرش می‌گذاشت و می‌خوابید. درویش غریب بیچاره كاری هم بلد نبود تا بتواند لقمه نانی پیدا كند و ناچار نباشد هر روز از این آبادی به آبادی دیگر برود. فقط یكی دو بیت شعر یاد گرفته بود كه می‌خواند و از این راه گذران زندگی می‌كرد .روزی از روزها درویش غریب، غروب آفتاب به یك آبادی كوچكی رسید، خسته و كوفته. دیگر نه خودش حالی داشت و نه خرش رمقی. در همین موقع میرابی از اهل آبادی دنبال آب می‌آمد كه دید پیرمرد خسته و ژولیده سر جوی نشسته. سلام كرد و گفت: «ای مرد! اهل كجایی؟ به كجا می‌روی؟»‌ درویش غریب گفت:« مردی غریبم. دنبال رزق و روزی می‌گردم حالا تو ای مرد خدا، به من كمک كن و خانقاء را نشانم بده.»‌ آن مرد گفت: «ای پیرمرد دنباله‌ی آب را بگیر و برو به یك باغ بزرگ می‌رسی كه همان باغ خانقاء درویشان است و در آنجا امشب درویش‌ها دور هم جمع می‌شوند تو هم می‌توانی به مجلس آنها بروی.»‌ درویش از جا بلند شد و دنبال آب را گرفت و رفت تا به باغ رسید. خرش را در خرابه‌ای كه جلو‌ی باغ بود بست و رفت توی باغ. دید عده‌ای دور هم جمع هستند.خیلی خوشحال شد. یك مرتبه صدایی بلند شد.» تو كی هستی از كجا می‌آیی؟»‌ درویش غریب گفت: «مرد غریبم، از راه دور می‌آیم.» آن مرد گفت: «‌من خادم خانقاه هستم. امانتی چیزی همراه نداری؟»‌ درویش گفت: «‌من فقط خری دارم در آن خرابه جلو باغ بستم. تو حواست به آن باشد.»‌ این را گفت و وارد مجلس درویشان شد .اما بشنوید كه چه بر سر درویش بیچاره آمد این دسته درویش‌ها، آدم های جور وا جوری بودند هرگاه مهمان تازه واردی به آنها می‌رسید با او خیلی گرم می‌گرفتند و به هر نقشه و حیله‌ای كه بود سر او را كلاه می‌گذاشتند. یكی از این درویش‌ها كه خیلی رند بود و از اول زاق درویش غریب را چوب زده بود و دیده بود كه درویش خرش را به دست خادم سپرده. نقشه‌ای كشید و سر درویش غریب را گرم كرد. حال و احوال او را مرتب پرسید و گفت: «‌بگو ببینم درویش اهل كجایی؟ از كجا می‌آیی؟»خلاصه وقتی سر درویش خوب گرم شد، آن شخص رند و مكار، خر را دزدید و برد بازار فروخت و از پول آن سور و سات خرید و وسیله عیش و نوش تهیه كرد و‌ آورد در مجلس میان درویشان گذاشت. درویش‌ها بعد از خوردن غذای مفصل و شیرینی و آجیل مفت، بنا كردند به مسخره درآوردن و شعر خواندن. یكی از درویش ها بنا كرد به خواندن این بیت:

سلام محمود جان حکایت جالبی بود .

برای ویرایش باید ابتدا به عنوان کاربر به سایت وارد شده باشید.

برای درج پاسخ باید ابتدا به عنوان کاربر به سایت وارد شده باشید.

برای ویرایش باید ابتدا به عنوان کاربر به سایت وارد شده باشید.

برای درج پاسخ باید ابتدا به عنوان کاربر به سایت وارد شده باشید.

برای ویرایش باید ابتدا به عنوان کاربر به سایت وارد شده باشید.

برای درج پاسخ باید ابتدا به عنوان کاربر به سایت وارد شده باشید.

بله حکایت خوبی بود

برای ویرایش باید ابتدا به عنوان کاربر به سایت وارد شده باشید.

برای درج پاسخ باید ابتدا به عنوان کاربر به سایت وارد شده باشید.

خوب بود
من این داستان را به صورت دیگری خوانده بودم

برای ویرایش باید ابتدا به عنوان کاربر به سایت وارد شده باشید.

برای درج پاسخ باید ابتدا به عنوان کاربر به سایت وارد شده باشید.

برای درج دیدگاه باید ابتدا به عنوان کاربر به سایت وارد شده باشید.


پسران

دختران