رویدادهای عمومی
۱
شب بود كه برف بازى كردمج
خاطره ى زمستان
خلاصه :
شب بود ساعت هفت بود كه خوابم مى آمد كه يكدفه پدرم گفت برف آمده خيلى خوشحال شدمكافشنم را پوشيدم و به بالكون رفتم وبعد لباس هاى گرم ترى پوشيدم و به پايين رفتم با پدرم وبرادر و خواهرم به پايين رفتيم برف بازى كرديم يكدفه دوست برادرم از پشت بهم گوله برفى پرت كرد وبازى ادامدار شد
مریم علیعسگری
۶ سال پیش
فاطمه مرداسی
۶ سال پیش