رویدادهای عمومی

شب بود كه برف بازى كردمج

خاطره ى زمستان


خلاصه :

شب بود ساعت هفت بود كه خوابم مى آمد كه يكدفه پدرم گفت برف آمده خيلى خوشحال شدم

كافشنم را پوشيدم و به بالكون رفتم وبعد لباس هاى گرم ترى پوشيدم و به پايين رفتم با پدرم وبرادر و خواهرم به پايين رفتيم برف بازى كرديم يكدفه دوست برادرم از پشت بهم گوله برفى پرت كرد وبازى ادامدار شد

چه خاطره زیبایی!!

برای ویرایش باید ابتدا به عنوان کاربر به سایت وارد شده باشید.

برای درج پاسخ باید ابتدا به عنوان کاربر به سایت وارد شده باشید.

۶ سال پیش
خیلی خاطره ی خوبی است خانم رجبی

برای ویرایش باید ابتدا به عنوان کاربر به سایت وارد شده باشید.

برای درج پاسخ باید ابتدا به عنوان کاربر به سایت وارد شده باشید.

برای درج دیدگاه باید ابتدا به عنوان کاربر به سایت وارد شده باشید.

پسران

دختران