رویدادهای عمومی

داستان

ویروس کوچولوی نارنجی


خلاصه :

ویروس نارنجی کنجکاو به همراه دوستاش تصمیم میگیرن برن به شهر آدما و اونجا رو از نزدیک ببینند... 

به نام خدا
یکی بود یکی نبود... 
در یک صبح سرد زمستانی بچه ویروسا مثل همیشه تو جنگل مشغول بازی بودن که صدای عجیبی شنیدن...
یه موجود عجیب و خیلی بزرگ به جنگل اومده بود...
ویروس بنفش که خیلی ترسیده بود رفت پشت یه برگ قایم شد و با ترس پرسید: "این... این دیگه چیه؟! چقدر بززززرگه..." 
ویروس نارنجی که خیلی کنجکاو بود گفت: " من میدونم... این آدمه... یه بار بابابزرگ نارنجی برام تعریف کرده... نترسید ترس نداره اونا نمیتونن مارو ببینن آخه ما خیلی کوچک تر از اوناییم" 
ویروسا همه دور آدم جمع شدن... 
بله ویروس نارنجی درست می گفت... آدمه اونا رو نمی‌دید...

ویروس نارنجی پرید روی دست آدم و گفت بچه ویروسا بیاید باهاش بریم به شهرشون تا ببینیم شهرشون چه شکلیه...
بچه ویروسا که خیلی دلشون میخواست بیشتر با آدما آشنا بشن همه پریدن روی دست آدم و باهاش رفتن....

 شهر آدما خیلی شلوغ و پر سر و صدا بود اما برای بچه ویروسا خیلی جای جالبی بود... 
بچه ویروسا همه جای شهر بودن و چون خیلی بازیگوش بودن از سرسره بازی روی دست آدما خیلی لذت می‌بردن...
هر روز میرفتن تو شهر می گشتن و رو دست آدمای مختلف سرسره بازی میکردن... 
ویروس نارنجی کنجکاو دلش می‌خواست ببینه این غذاهایی که آدما میخورن کجا میره؟! 
کلی سوال در مورد چشم آدما براش ایجاد شده بود... 
میخواست بدونه تو بینی آدما چه خبره.. 
برای همین یه روز از روی دست یکی از آدما پرید توی دهنش.... 
وای چه جای جالبی... 
ویروس نارنجی بعد ازینکه حسابی توی بدن آدم رو گشت رفت تو ریه ی آدمه و از اونجا خوشش اومد... 
بعد به بقیه دوستاش زنگ زد و اونارم خبر کرد.... بهشون آدرس داد و گفت میتونن از دهن و بینی و چشم آدما برن تو ریه شون و حسابی بازی کنن ... 
 ویروس نارنجی ها دسته دسته میرفتن تو ریه ی آدم ها و اونجا با سر و صدا، بازی میکردن... 
بعد ازینکه حسابی بازی و شادی می کردن با سرفه های آدمه از دهنش می اومدن بیرون و می رفتن تو بدن آدمای دیگه... 
ویروسا هر روز می‌پریدن رو آدما و از طریق دهن و بینی و چشماشون میرفتن تو ریه هاشون....

 کم کم همه ی آدمای شهر به سرفه افتادن...
بعضی از بچه ویروس های نارنجی خیلی شیطون بودن و آدم ها اینقدر سرفه میکردن حالشون بد میشد.... 
بعد از یه مدت آدم ها فهمیدن این ویروسای نارنجی بازیگوش میرن تو ریه هاشون و باعث سرفه میشن و ممکنه حالشون بد بشه. 
بعد ازون تند تند دستاشون رو میشستن و مراقب بودن. 

ویروسا هم با آب و صابون سررررر میخوردن و میرفتن...
حالا دیگه همه ی آدما دستاشون رو میشستن و ویروسا نمیتونستن برن تو بدنشون....
تازه حالا ویروس نارنجی کنجکاو می خواست بدونه این همه آب کجا میره...
پس دوباره همه دوستاشو خبر کرد وهمه با هم رفتن دنبال یه ماجراجویی جدید...

برای درج دیدگاه باید ابتدا به عنوان کاربر به سایت وارد شده باشید.

پسران

دختران