آموزش
بهار در شعر شاعران
خلاصه :
به اشعاری که درباره فصل بهار گفته شود بهاریه می گویند. ادبیات فارسی، سرشار از "بهارانه" هاست. بهار به عنوان فرا گیرترین "نماد" در شعر معاصر ایران به کار گرفته میشود.تقسیم بندی بهاریه ها
بهاریههاى شاد و طربانگیز
در این شعرها، بهار فقط بهانه عیش و طرب و خوشباشى است و از این بیش دیگر نقشى در جهان ندارد. شاعر از آمدن این فصل، فقط به همین واسطه خوشحال است که زمینه نشاط برایش فراهم مىکند، آن هم نشاطى کاملاً مادّى و گذرا.
شعری از فرّخى سیستانى که در این شعر، نخست از بهار سخن مىگوید و سپس بلافاصله به ستایش پادشاه گریز مىزند:
ز باغ، اى باغبان! ما را همى بوى بهار آید
کلید باغ، ما را ده که فردامان به کار آید
کلید باغ را فردا هزاران خواستار آید
تو لَختى صبر کن، چندان که قمرى بر چنار آید
چو اندر باغِ تو بلبل به دیدار بهار آید،
تو را مهمان ناخوانده به روزى صد هزار آید
کنون گر گلبنى را پنج شش گل در شمار آید
چنان دانى که هر کس را همى زو بوى یار آید
بهار امسال پندارى همى خوشتر ز پار آید
از این خوشتر شود فردا که خسرو از شکار آید
بدین شایستگى جشنى، بدین بایستگى روزى
ملِک را در جهان هر روز جشنى باد و نوروزى
بهاریههاى تأملبرانگیز
شاعران تعقّلگرا و اندیشمند بیش از آن که مسحور جلوه ظاهرى بهار شوند، در پى پند گرفتن از آن بر مىآیند و مىکوشند علاوه بر نگاه آفاقى، یک نگاه انفسى هم به بهار داشتهباشند. در واقع شاعر به باطن بهار نگریسته و نتیجهاى متفاوت با آنان گرفته است. این نتیجهگیرىهاى متفاوت، در قرنهاى بعد جلوه بیشترى مىیابد.
حکیم بلخ در آمدن و رفتن بهار، ناپایدارى دنیا را مىبیند و فراتر از آن، از یکنواختى جهان مادى اظهار ملال مىکند :
چند گویى که چو هنگامِ بهار آید،
گل بیاراید و بادام به بار آید
روى بستان را چون چهره دلبندان
از شکوفه رخ و از سبزه عذار آید…
این چنین بیهدهاى نیز مگو با من
که مرا از سخن بیهده عار آید
شصت بار آمد نوروز مرا مهمان
جز همان نیست اگر ششصد بار آید
هر که را شصت ستمگر فلکآرایش
باغِ آراسته او را به چه کار آید؟
سوى من خواب و خیال است جمال او
گر به چشم تو همى نقش و نگار آید
بهار از منظر عرفان
از حوالى قرن هفتم هجرى، با غلبه عرفان در شعر ما، یک نگرش عرفانى به وجود می آید. به همین لحاظ، آن خوشباشى هم کمکم به یک نوع نشاط معنوى مىرسد.
شعری از حافظ که به بهار از منظر عرفان پرداخته شده است :
رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید
وظیفه گر برسد، مصرفش گُل است و نبید
صفیر مرغ برآمد، بط شراب کجاست؟
فغان فتاد به بلبل، نقاب گل که کشید؟
مکن ز غصّه شکایت که در طریق طلب
به راحتى نرسید آن که زحمتى نکشید
من این مرقّع رنگین چو گل بخواهم سوخت
که پیرِ بادهفروشش به جرعهاى نخرید
کم کم شاعران اهل معرفت ما کوشیدند که در وراى این بهار ظاهرى، یک بهار دیگر را هم ببینند. این تلاش، در شعر مولانا جلالالدین به روشنى دیده مىشود. به همین لحاظ است که مولانا غالباً بهار طبیعت را با بهارِ جان همراه مىکند و از تازه شدن روح و جان در این فصل سخن مىگوید:
شاخى که میوه داشت، همىنازد از نشاط
بیخى که آن نداشت، خجل گشت و شرمسار
آخر چنین شوند درختان روح نیز
پیدا شود درخت نکوشاخ، بختیار
آقاي مالكي
۳ سال پیش
بامدادی که تفاوت نکند لیل ونهار خوش بُوَددامن صحرا و تماشای بهار
...