دلنوشت

کتاب

آقا معلم

شهید مرتضی مطهری


خلاصه :

  سلام بچه ها! می خواهم شهادت استاد مرتضی مطهری برایتان روایت کنم

روز های آخر تهدید ها جدی تر شده بود، اما استاد آرام تر و مهربان تر به نظر می رسید.دوستانش پیشنهاد دادند برای ایشان محافظ گذاشته شود، اما استاد نمی پذیرفت و می گفت:<< هر وقت خدا بخواهد مرگ ما فرا می رسد،حالا اگر از طریق شهادت باشد چه بهتر.>>

سه شنبه اردیبهشت11 سال 1358 قرار بود  به جلسه ای در خانه ی یکی از دوستانش برود.از پسرش خواهش کرد تا او را برساند، اما چند دقیقه بعد گفت:<<یکی از دوستانم دنبالم می آید.>> حدود ساعت 8 شب به کتابخانه اش رفت و یادداشت هایش را مرتب کرد.پسرش مجتبی هم به کتابخانه رفت و جانمازی برداشت تا نماز بخواند. مادر صدا زد:<<مگر نگفتم این جانماز ها برای مهمان هاست!!!>>استاد گفت:<<مهم خواندن نماز در اول وقت است. نماز از هر چیزی باارزش تر است.>>

چند لحظه بعد دوست ایشان آمد و با هم به جلسه رفتند. پس از پایان جلسه، استاد حدود ساعت 10:20 ی شب از منزل دوستش خارج شد تا به خانه برگردد. همان طور که قدم زنان به سمت اتومبیل دوستش می رفت ، شخصی ایشان را صدا زد. تا استاد سرش را برگرداند، آن فرد گلوله را به سر ایشان شلیک کرد. گلوله کار خودش را کرد و چند لحظه بعد استاد در بیمارستان به شهادت رسید.

آن شب خانه ی شهید مطهری پر از بهت و سکوت بود و خواب به چشم هیچ کس نمی آمد. ساعت 2:30 شب ناگهان سکوت خانه با زنگ ساعت شکسته شد، اما دیگر استاد زنده نبود تا آماده ی نماز شب شود.

برای درج دیدگاه باید ابتدا به عنوان کاربر به سایت وارد شده باشید.


پسران

دختران