دلنوشت
کلاغی بود که کم حوصله بود
داستان کلاغ بی حوصله
کلاغ زود زود حوصله اش سر می رفت
خلاصه :
یکی بود یکی نبود کلاغی بود هی حوصله اش سر می رفت. یک روز کلاغ رفت پیش مادرش وگفت مادر حوصله ام سر رفته چه کار کنم ؟مادر گفت برو توی حیاط توپ بازی کن کلاغ گفت فکرخوبی است و رفت توی حیاط و توپ را به در می زد و توپ گلی شد مادر در را باز کرد توپ رفت توی خانه وخانه کثیف شد مادر گفت برو پیشه پدرت! و کلاغ رفت پیشه پدرش و گفت پدر حوصله ام سر رفته چه کار کنم پدر گفت بیا این کتاب را بخوان و کلاغ این کتاب را خواند اما پدر نمی دانست که آن کتاب خنده دار است کلاغ کتاب را خواند وهرهر می خندید
و کلاغ رفت پیشه پدربزرگش کلاغ گفت: پدر بزرگ حوصله ام سر رفته چه کار کنم پدر بزرگ گفت: بیا این باد کنک را بگیر کلاغ باد کنک را گرفت و باد کرد و ول کرد باد کنک دور اتاق چرخید و پدر بزرگ گفت کلاغ دیگه باد کنک را ول نکن کلاغ دوباره باد کنک را باد کرد وترکاند پدربزرگ ترسید و خورد به کتابخانه و کتابخانه کتاب هایش افتاد پدربزرگ گفت برو بخواب!
و کلاغ رفت بخوابد مادر و پدر و پدربزرگ راحت شدند اما کلاغ تو خواب هم حوصله اش سر می رفت و خر پف می کرد.
Amir Hossein Taherian Mobarakeh
۳ سال پیش
خنده دار است.
Amirmohammad
۳ سال پیش
علیرضا فروزنده دهکردی
۳ سال پیش
Amir Hossein Taherian Mobarakeh
۳ سال پیش
محمدحسین متقی نیا
۳ سال پیش
محمدحسین متقی نیا
۳ سال پیش
Mr.Scientist
۳ سال پیش
سهیل غلامی شیروان
۳ سال پیش
Mr.Scientist
۳ سال پیش
علیرضا فروزنده دهکردی
۳ سال پیش