معرفی

داستان سفر من به سیستان و بلوچستان


خلاصه :

سلام. می خواهم داستان سفرم به سیستان و بلوچستان را تعریف کنم.

سلام. شما تا به حال به سیستان و بلوچستان رفته اید ؟
می خواهم داستان سفر را تعریف کنم.
 

روز پرواز به شهر زاهدان

من به همراه مادرم، برادرم، خواهرم، مادربزرگم، خاله ام، پسردایی ام، خاله مادرم، دخترخاله مادرم، پسر دخترخاله مادرم، دختر دخترخاله مادرم، دوست مادرم و دختر دوست مادرم به فردوگاه مهرآباد تهران رفتم و به شهر زاهدان رفتم و شب را آنجا گذراندم.

روز دوم
در آن روز ما تمام وسایل برای چهار روستایی که می خواستیم در آن جشن نیمه شعبان برگزار کنیم، گرفتیم. ما بچه ها تا ساعت 1 نصف شب داشتیم بسته ها، شکلات ها و اسباب بازی ها را آماده می کردیم. 
 

روز اول جشن
روز اول، روز امتحان بود. روزی بود که باید نتیجه کارمان را میدیدیم. اول به خانه مرجع تقلید آنجا که 22 ساله بود رفتیم. آنجا ماندیم تا جشن شروع شود. وقتی جشن شروع شد من باید قرآن می خواندم. چونکه من قاری این چهار روز بودم. قرآن را خواندم. بعد برنامه هایی مثل نمایش عروسکی، آمدن عروسک های بزرگ خرس مهربون و جنابخان، بازی و جایزه انجام شد. بعد هم به همه غذا داده شد و به بچه ها بسته های اسباب بازی و شکلات هدیه داده شد. اتفافا آن روز چهارشنبه سوری بود و آتش بازی انجام شد. بچه های آنجا خیلی بازیگوش بودند. اما آنها شرایط آموزش نداشتند. ما باید آن کسانی را سرزنش کنیم که شرایط آموزش را داشتند ولی یاد نگرفتند. به خاطر همین من از دست آنها ناراحت نشدم. 
 

روز دوم جشن
ما در روز دوم به روستایی بسیار فقیر رفتیم. اما بچه های آنجا بسیار بی حاشیه و مهربان بودند. به خاطر همین آن روز بهترین روز سفر من بود. آن روز عالی بود و برنامه های دیروز حتی آتش بازی انجام شد. شبش هم تا ساعت 1 یا 2 بیدار ماندیم تا کارهای فردا را انجام دهیم.
 

روز سوم جشن
روز سوم جشن ما به روستای قجر رفتیم که بالای 70% آنها سنی بودند. به خاطر همین من وقتی قرآنم را در جشن خواندم و گفتم: « صدق الله علی العظیم. » به من فحاشی کردند. چونکه سنی ها می گویند: « صدق الله العظیم. » کلمه علی را نمی گویند. بچه های آنجا هر دفعه چیز جدیدی می دیدند همه ی پسرهایشان به سمت یک طرف می رفتند. یک دفعه که پسر دخترخاله مادرم در تن پوش خرس  بود پسرها به او حمله کردند و او را هل دادند. خدا را شکر که خاله ام به موقع رسید و او را نجات داد. وقتی داشت پسر دخترخاله مادرم تعریف می کرد می گفت: « به معنای واقعی کلمه داشتم کشته می شدم. » وقتی که جشن تمام شد چندتا لات به آنجا آمدند تا فوتبال بازی کنند و ما را اذیت کنند. اما ما رفتیم. قبل از اینکه برویم به خاله مادرم گفتم: « آیا آنها عقل داشتند ؟ » خاله مادرم گفت: « نه ( منظور خاله مادرم فحاشی نبود. منظورش اینبود که اصلا آنها شرایطش را نداشتند و آن را یاد نگرفتند. به خاطر همین اصلا توجه نکن که آنها چه کار می کنند. » خاله مادر من قبلا در مناطق بسیار محروم تهران معلم بوده و درحالی که مادر و پدرهایشان معتاد بودند با بچه ها دوست شد. پس من هم حرف خاله مادرم را گوش کردم و به آنها توجه نکردم و برگشتیم و دوباره تا ساعت 1 یا 2 بیدار ماندیم تا وسایل روز آخر جشن را آماده کنیم.
 

روز چهارم جشن

در روز آخر جشنمان به روستای طوطی رفتیم و جشن خوبی را گرفتیم. ما نیم ساعت دیر رسیدیم. به خاطر همین من سوره کوتاهی را خواندم و ادامه جشن شکل گرفت. روز آخر هم خوب بود ولی من به کارهای جشن توجهی نکردم.

روز چهارم جشن
در روز آخر جشنمان به روستای طوطی رفتیم و جشن خوبی را گرفتیم. ما نیم ساعت دیر رسیدیم. به خاطر همین من سوره کوتاهی را خواندم و ادامه جشن شکل گرفت. روز آخر هم خوب بود ولی من به کارهای جشن توجهی نکردم.
 

چند نکته
1-    5000 سال قبل روستای نیمروز شهر زابل نصف النهار مبدا بود که انگلیسی ها این افتخار را به نام خودشان در شهر گرینویچ زدند.
2-    رستم، پهلوان بزرگ شاهنامه زابلی بود.
3-    خیلی از اتفاقات شاهنامه در زابل اتفاق افتاد
4-    وهابی ها، داعشی ها و طالبانی ها در روستاهای محروم آنجا می روند تا عقل آنها را با خشونت پر کنند.
5-    طالبان افغانستان آب را بر روی آنها بسته است.
6-    قبل از خشکسالی سیستان و بلوچستان انبار غله ایران بود.
7-    شهر سوخته مورد ثبت یونسکو قرار گرفته است.
 

پایان
خداحافظ
 

برای درج دیدگاه باید ابتدا به عنوان کاربر به سایت وارد شده باشید.

پسران

دختران