رویدادهای عمومی
آغوش پدرانه ی امام
خورشید ۲
خلاصه :
داستانی که نشنیدیدمحضر امام بودیم. فرزند یکی از مفقودالاثر های جنگ را برای ملاقات آورده بودند و چون تنها توی حیاط ایستاده بود احساس غربت می کرد و صدای گریه اش بلند بود. امام سرشان را بلند کردند و نگاهی داخل حیاط انداختند و با لحنی خشن فرمودند« بچه دارد گریه میکند چرا این بچه اینجاست چرا گریهمی کند؟» داستان بچه را خدمت امام عرض کردیم امام فرمودند« همین حالا بیاوریدش داخل» کارها را نیمه کاره رها کرد و بچه را آوردیم آثار ناراحتی در چهره امام از دیدن این دختربچه کاملاً مشهود بود آقا دستشان را دراز کرده و بچه را در آغوش گرفته و به سینه چسباندن بعد او را روی دو زانو نشاندند و صورت خود را به او چسباندن و شروع به صحبت کردند. ما که یک متر بیشتر با امام فاصله نداشتیم نمیتوانستیم بفهمیم امام به او چه میگوید. پس از لحظاتی دیدیم آن بچه در آغوش امام متبسم شد چند روز پیش از این یک خانم از ایتالیا نامهای به این مضمون به امام داده بود من مسیح را در وجود شما متجلی دیدم و شما را واقعاً روح خدا یافتم به دلیل علاقه ای که به حضرت مسیح دارنم گرانبهاترین و نفیسترین یادگار ازدواج مان را به شما هدیه می دهم تا در رهر راهی که صلاح میدانید مصرف کنید و همراه نامه گردنبندی از طلا ارسال کرده بود وقتی تبسم بر لبان دختربچه نقش بست امام گردنبند را بر گردن دختر و انداختند. بچه در کمال خوشحالی از اتاق امام بیرون رفت.