دلنوشت
یک داستان کوتاه ولی جالب
خلاصه :
یک داستانروزی بود و روزگاری بود.
یک روز یک آدم کر بود و به کسی نمی گفت.
یک روز که به آسیاب رفته بود و برگشته بود ، دید مردی با خرش دارد به ترفش می آید.
در اون بار سیب زمینی بود و می خواست به خانه ی کسی ببرد و خانه را پیدا نکرده بود.کر هم تا دید آن شخص دارد می آید با خود فکر کرد «خوب شاید این مرد هم می خواهد به آسیاب برود و بلد نیست و حالا که میرسد می گوید:آسیاب نزدیک است؟من هم می گویم:بله همین جاست.بعد می پرسد:امروز اسیاب کار می کند؟من هم می گویم:بله امروز هم از آن روز هاست.بعد ممکن است بپرسد:پس آب زیاد است؟ من هم که آب را دیده ام جوی آب تا کمر من پر از آب است می گویم:بله بله تا اینجا. بعد ممکن است بپرسد:این آسیاب گندم را خوب آرد می کند؟من هم جواب می دهم: بله بسیار عالی است»کر این فکر ها را کرد و خود را آماده کرد.
مرد رسید و گفت «سلام علیکم»کر از بس سعی داشد کری خودش را پنهان کند به یاد سلام نبود و گفت«بله همین جاست»مرد گفت«سلامت کو؟من که هنوز چیزی نپرسیدم چی را همین جاست مگر عقلت پارسنگ می برد؟» کر گفت«بله امروز هم از آن روز هاست!» مرد گفت« عمو چرا چرت و پرت می گویی مگر این هیکلت را برای زیر گل درست کرده اند؟ کر در فکر آب چشمه به کمر خود اشاره کرد و گفت«بله بله تا اینجا» مرد عصبانی شد و گفت«نخیر بالاتر خوب است با این تربیت ببرند مثل حیوان بارت کنند»کر خیال کرد می گوید تو هم گندم به آسیاب بردی؟ جواب داد«به اندازه یک بار خر» مرد گفت«واقعا همین طور است»کر جواب داد«خیلی هم عالی است» مرد گفت خاک بر سر آن مسخره بازیت و آدرس را از کسی دیگر پرسید.
صدرا محمود رباطی
۳ سال پیش
جنابی ....
۳ سال پیش
علیرضا فروزنده دهکردی
۳ سال پیش
mostafa.v
۳ سال پیش
لایک می کنم