خلاصه :
خلاصه مطلب ...
متن اصلی ...
![](/server/php/files/941/9587/gallery/Givingtree02.jpg)
روزگاری درختی بود......
![](/server/php/files/941/9587/gallery/Givingtree03.jpg)
او پسر بچه ای را دوست داشت .
![](/server/php/files/941/9587/gallery/Givingtree04.jpg)
هر روز پسر بچه می آمد.
![](/server/php/files/941/9587/gallery/Givingtree05.jpg)
و با برگ هایش بازی می کرد..
![](/server/php/files/941/9587/gallery/Givingtree06.jpg)
و با برگ هایش تاج درست کرده و پادشاه جنگل می شد.
![](/server/php/files/941/9587/gallery/Givingtree07.jpg)
و از تنه درخت بالا می رفت..
![](/server/php/files/941/9587/gallery/Givingtree08.jpg)
و با شاخه هایش تاب می خورد.
![](/server/php/files/941/9587/gallery/Givingtree09.jpg)
و از سیب هایش می خورد.
![](/server/php/files/941/9587/gallery/Givingtree10.jpg)
و با درخت قایم باشک بازی می کرد.
![](/server/php/files/941/9587/gallery/Givingtree11.jpg)
و وقتی خسته می شد در سایه اش می خوابید.
![](/server/php/files/941/9587/gallery/Givingtree12.jpg)
و پسر درخت را دوست می داشت......
![](/server/php/files/941/9587/gallery/Givingtree13.jpg)
خیلی زیاد ..
![](/server/php/files/941/9587/gallery/Givingtree14.jpg)
و درخت شاد بود .
![](/server/php/files/941/9587/gallery/Givingtree15.jpg)
در هر صورت زمان گذشت.
![](/server/php/files/941/9587/gallery/Givingtree18.jpg)
سپس یک روز پسر آمد . درخت به او گفت بیا ،بیا از تنه من بالا برو و از شاخه های من تاب سیب بخور و در سایه ی من بازی کن و شاد باش .
اما پسر گفت : من بزرگتر از آن هستم که از تنه ات بالا رفته و با شاخه هایت تاب بخورم . من می خواهم چیز هایی بخرم و شاد باشم . من پول می خواهم . آیا می توانی به من پول بدهی ؟:
درخت گفت : متاسفم . من پول ندارم فقط برگ و سیب دارم . پسر ، سیب های مرا بچین و در شهر آنها را بفروش تا پول بدست بیاوری و شاد باشی.
![](/server/php/files/941/9587/gallery/Givingtree19.jpg)
سپس از درخت بالا رفت و سیب ها را چید و آنها را با خود برد .
و درخت هم چنان شاد بود .
![](/server/php/files/941/9587/gallery/Givingtree20.jpg)
مدتی از پسر خبری نبود و درخت غمگین بود . ...و سپس یک روز پسر برگشت و درخت با شعف به پسر گفت : بیا بیا از تنه من بالا برو و با شاخه های من تاب و از شاخه های من سیب بخور و در سایه ی من شاد باش.
پسر گفت :سر من شلوغ تر از آن است که از تو بالا روم . می خانه ای می خواهم که مرا گرم نگاه دارد. من زن و فرزند می خواهم و به همین دلیل خانه ای نیاز دارم .آیا می توانی به من خانه ای بدهی؟:
درخت گفت:جنگل خانه ی من است ولی تو می توانی مرا ببری و با چوب هایم خانه ای برای خودت بسازی و سپس شاد شوی.:
![](/server/php/files/941/9587/gallery/Givingtree21.jpg)
و سپس پسر همه ی شاخه های درخت را برید و آنها را با خود برد تا خانه ای برای خود بسازد.
![](/server/php/files/941/9587/gallery/Givingtree22.jpg)
و درخت شاد بود .....
![](/server/php/files/941/9587/gallery/Givingtree23.jpg)
...پسر برای مدتی طولانی نیامد و درخت غمگین بود ...و هنگامی که آمد درخت بسیار خوشحال شد و به سختی گفت : پسر بیا ، بیا و بازی کن .
پسر گفت : می پیر تر و غمگین تر از آنم که بازی کنم . من قایقی می خواهم تا از اینجا بروم . آیا می توانی قایقی به من بدهی ؟:
درخت گفت : می توانی تنه مرا ببری و با آن قایق بسازی و از اینجا بروی و شاد باشی .:
![](/server/php/files/941/9587/gallery/Givingtree24.jpg)
پسر تنه درخت را برید و با آن قایقی ساخت و ار آنجا رفت...
![](/server/php/files/941/9587/gallery/Givingtree25.jpg)
و درخت شاد بود .............
![](/server/php/files/941/9587/gallery/Givingtree26.jpg)
اما واقعا شاد نبود.
![](/server/php/files/941/9587/gallery/Givingtree27.jpg)
پس از مدتی طولانی پسر برگشت .
درخت گفت : متاسفم پسر ، من چیزی ندارم به تو بدهم .:
![](/server/php/files/941/9587/gallery/Givingtree28.jpg)
درخت گفت : سیبی ندارم . پسر هم گفت: من هم دندانی ندارم که با آن سیب بخورم.
درخت گفت:شاخه ای ندارم که با آن تاب بخوری .پسر هم گفت:من هم حالی برای تاب خوردن ندارم.
درخت گفت : تنه ای ندارم که از آن بالا روی .پسر هم گفت: من هم توان بالا رفتن ندارم .
درخت گفت : متاسفم پسر چیزی ندارم که به تو بدهم ، همه چیزم را از دست داده ام و کنده ای بیش نیستم.متاسفم.......
![](/server/php/files/941/9587/gallery/Givingtree29.jpg)
پسر گفت : من چیز زیادی نمی خواهم . من فقط خسته ام و جایی برای نشستن می خواهم .
درخت خود را بالا کشید وگفت : از من فقط کنده ای پیر باقی مانده است . پسر بیا و روی من بنشین و استراحت کن.:
و پسر روی کنده درخت نشست.
![](/server/php/files/941/9587/gallery/Givingtree30.jpg)
و درخت شاد بود......
پایان