رویدادهای عمومی

به مناسبت هفته دفاع مقدس ...

داستان طنز

از دفاع مقدس


خلاصه :

سلام دوستان با داستان طنز از دفاع مقدس همراهتون هستم

مرتضي گفت: «جهان‌شير! تعدادي رو با خودت ببر ميدان فرمانداري، دشمن نفوذ كرده تو شهر!» ـ عمو مرتضي، به منطقه آشنا نيستيم! ـ يه

راهنماي بومي باهاتون مي‌آد! جهان‌شير نيمي از افراد دسته‌اش را برداشت و پشت سر راهنما حركت كرد. از قسمت پُل نو عبور كردند و وارد ساختمان‌هاي درهم كوبيده فياضيه شدند. نگاه جهان شير رفت به دود غليظ پالايشگاه آبادان كه روي شهر چتر انداخته بود! همه گروه جوان و

كم‌تجربه بودند و شوق داشتند تا زودتر توي خط جبهه مستقر بشوند و با دشمن متجاوز بجنگند. يكي دو خيابان بعد راهنما ايستاد. ـ كا! اينم

فرمانداري كـ... تا آمد بقيه‌ حرفش را بزند، توپ و خمپاره مجال نداد و روي سرشان فرو ريخت. دود و خاك فضا را پُر كرد. آتش كه سبك شد،

راهنما تركش خورده، روي زمين افتاده بود. جهان شيركسي را مأمور كرد تا راهنما را به عقب منتقل كند. تا اين جا دور كه شدند از همه طرف ما را

زير آتش گرفتند. زمين‌گير شديم. بايد به عنوان فرمانده كاري مي‌كردم. چشمم به ديواره‌ سيماني افتاد كه به نظر خط دفاعي مناسبي بود، داد زدم: ـ‌

موضع بگيريد ديوار سيماني! آتيش كنيد طرفشون! از پشت ديواره‌ي سيماني به سمت دشمن آتش ريختيم. چهار چشمي مراقب جلو بوديم و با

كوچك‌ترين آتشي پاسخ مي‌داديم. تا شب دو ـ سه زخمي روي دستمان ماند. شب كمي آرامش برقرار شد. جاي وضو تيمم كرديم و نماز خوانديم. با

سرنيزه كنسرو لوبيا باز كرديم و با نان كارتوني خورديم. تا صبح چهار چشمي مراقب جلو بوديم و خواب به چشممان نرفت. صبح دوباره به طرف

ما تيراندازي شد. هم بي‌تجربه بودم و هم گيچ و منگ! شناختي از موقعيت دشمن نداشتم و منتظر بودم تا كسي از راه برسد و ما توجيح كند.

فكرم از زور آتش مقابل كار نمي‌كرد. به زمين چسبيده بوديم و جرات بالا آوردن سر را هم نداشتيم. مهمات هم داشت ته مي‌كشيد. حدود ساعت

ده صبح راهنمايي كه ديروز زخمي شده بود، زير آتش دو طرف خودش را رساند به ما. از خوشحالي انگار دنيا را به ما داده بودند. حال كساني را

داشتيم كه از جنگل انبوه و بي‌انتهايي نجات پيدا كرده باشند. راهنما جلو آمد. نگاهي به ديوار سيماني كرد و نگاهي به من، گفت: ـ اين‌جا موضع

گرفتيد؟ ـ‌ بله ـ تير هم انداختيد؟ ـ‌ تا دلت بخواد، مهماتمون ته كشيده. ـ دشمن رو هم ديديد؟ ـ‌ مرد حسابي ما خودمون رو هم زوركي مي‌بينيم چه

برسه به دشمن! ـ‌ بارك‌الله! آفرين! به نظرم، چشم بسته دست به كار بزرگي زده بوديم. خودم را جمع و جور كردم. ايستادم مقابلش. سينه‌ صاف

كردم و گفتم: ـ چي شده؟ خنديد و گفت: ـ شما ديروز تا حالا، رو به ميهن، پشت به دشمن، بچه‌هاي خودمون رو زير آتيش گرفتيد! قربنتون

بشم، دشمن پشت سرتونه. همراه من بيايد! راه كه افتاد، ادامه داد: ـ‌ بچه‌ها ديروز گفتن عراقيا دارن بدجوري دفاع مي‌كن، نگو اينا بودن!

۴ سال پیش
خخخخخخخخخخخ

برای ویرایش باید ابتدا به عنوان کاربر به سایت وارد شده باشید.

برای درج پاسخ باید ابتدا به عنوان کاربر به سایت وارد شده باشید.

برای درج دیدگاه باید ابتدا به عنوان کاربر به سایت وارد شده باشید.

پسران

دختران