مقالات

داستان شهدا قسمت ۱


خلاصه :

خاطره ای از شهید ابراهیم همت

خيلي عصباني بود. سرباز بود و مسئول آشپزخانه كرده بودنش.

 ماه رمضان آمده بود و او گفته بود هر كس بخواهد روزه بگيرد، سحري به‌ش مي‌رساند. ولي يك هفته نشده،‌ خبر سحري دادن‌ها به گوش سرلشگر ناجي رسيده بود. او هم سر ضرب خودش را رسانده بود و دستور داده همه‌ي سربازها به خط شوند و بعد، يكي يك ليوان آب به خوردشان داده بود كه «سربازها را چه به روزه گرفتن!» و حالا ابراهيم بعد از 24 ساعت بازداشت برگشته بود آشپزخانه.

ابراهيم با چند نفر ديگر، كف آشپزخانه را تميز شستند و با روغن موزاييك‌ها را برق انداختند و منتظر شدند. براي اولين بار خدا خدا مي‌كردند سرلشگر ناجي سر برسد.

ناجي در درگاه آشپزخانه ايستاد. نگاه مشكوكي به اطراف كرد و وارد شد. ولي اولين قدم را كه گذاشته بود، تا ته آشپزخانه چنان كشيده شده بود كه كارش به بيمارستان كشيد. پاي سرلشگر شكسته بود و مي‌بايست چند صباحي تو بيمارستان بماند. تا آخر ماه رمضان، بچه‌ها با خيال راحت روزه گرفتند.(خاطره ای از شهید ابراهیم همت)

برای درج دیدگاه باید ابتدا به عنوان کاربر به سایت وارد شده باشید.

پسران

دختران