آموزش

داستان شهدا قسمت ۳


خلاصه :

داستان شهادت شهید علی صیاد شیرازی

لباس آبى تنش بود.  ماسك زده بود و داشت خيابان را جارو مى كرد. تعجب كردم.رفتگرها كه لباسشون نارنجيه؟درِ حياط را تا آخر باز كردم.

بابا گاز داد و رفت بيرون.

يك لنگه در رابستم. چفت بالا را انداختم.

جارويش را گذاشت كنار و رفت جلو. يك نامه از جيبش درآورد.

پدر تا ديدش، به جاى اين كه شيشه را بكشد پايين، در ماشين را باز كرد. نامه را ازش گرفت كه بخواند.

دولاّ شدم، چفت پايين را ببندم.

صداى تير بلند شد.

ديدم يكى دارد مى دود به طرف پايين خيابان; همان كه لباس آبى تنش بود.

شوكه شدم. چسبيده بودم به زمين.

نتوانستم از جام تكان بخورم. كنده شدم، دويدم به طرف بابا. رسيدم بالاى سرش.

همان طور، مثل هميشه، نشسته بود پشت فرمان. كمربند ايمنيش را هم بسته بود.  سرش افتاده بود پايين;

انگار خوابيده باشد، امّا غرق خون.(داستان شهادت شهید علی صیاد شیرازی)

برای درج دیدگاه باید ابتدا به عنوان کاربر به سایت وارد شده باشید.

پسران

دختران