مقالات

داستان شهدا قسمت ۵


خلاصه :

داستانی از شهید مهدی زین الدین

موقع انتخابات، مسئول صندوق بودم. دست که بلند کرد، آقا مهدی را توی صف دیدم تازه فرمانده لشکرشده بود.

به احترامش بلند شدم. گفتم بیاید جلوی صف. نیامد.

ایستاد تا نوبتش شد. موقع رفتن، تا دمِ در دنبالش رفتم پرسیدم :

« وسیله دارین ؟ » گفت: « آره ». هرچه نگاه کردم، ماشینی آن دور و بر ندیدم رفت طرف یک موتور گازی.

موقع سوار شدن با لبخند گفت: « مال خودم نیست. از برادرم قرض گرفتم.»

داستانی از شهید مهدی زین الدین

داستان قشنگی بود.

برای ویرایش باید ابتدا به عنوان کاربر به سایت وارد شده باشید.

برای درج پاسخ باید ابتدا به عنوان کاربر به سایت وارد شده باشید.

برای ویرایش باید ابتدا به عنوان کاربر به سایت وارد شده باشید.

برای درج پاسخ باید ابتدا به عنوان کاربر به سایت وارد شده باشید.

۶ سال پیش
عالی

برای ویرایش باید ابتدا به عنوان کاربر به سایت وارد شده باشید.

برای درج پاسخ باید ابتدا به عنوان کاربر به سایت وارد شده باشید.

برای درج دیدگاه باید ابتدا به عنوان کاربر به سایت وارد شده باشید.

پسران

دختران