مقالات
۴
داستان شهدا قسمت ۵
خلاصه :
داستانی از شهید مهدی زین الدینموقع انتخابات، مسئول صندوق بودم. دست که بلند کرد، آقا مهدی را توی صف دیدم تازه فرمانده لشکرشده بود.
به احترامش بلند شدم. گفتم بیاید جلوی صف. نیامد.
ایستاد تا نوبتش شد. موقع رفتن، تا دمِ در دنبالش رفتم پرسیدم :
« وسیله دارین ؟ » گفت: « آره ». هرچه نگاه کردم، ماشینی آن دور و بر ندیدم رفت طرف یک موتور گازی.
موقع سوار شدن با لبخند گفت: « مال خودم نیست. از برادرم قرض گرفتم.»
داستانی از شهید مهدی زین الدین
حمیدرضا آیت اللهی
۶ سال پیش
رئوف یزدان کیا
۶ سال پیش
X
۶ سال پیش