دلنوشت
کتابی که آدم رو تغییر میدهد
کتاب کیمیاگر
نویسنده: پائولو کوئیلو
خلاصه :
سانتیاگو پسری که عاشق سفر است و بخاطر همین شغل چوپانی را انتخاب کرد و در این سفرش اتفاق های زیادی برایش می افتد......سانتیاگو پسری که عاشق سفر است و بخاطر همین شغل چوپانی را انتخاب میکند و سفر میکند، او در این سفرش خوابی میبیند و پیش تعبیر کننده خوابی میرود و آن تعبیر کننده به او میگوید که گنجی در اهرام مصر دارد. او هم بخاطر پیدا کردن گنجش سفرش را ادامه میدهد.
او در این سفر به یک پادشاه، یک دزد، یک مرد بلور فروش و مرد خارجی بر میخورد و از هر یک از آنها تجربهای کسب کرد.
او بعد از اینکه آن دزد تمام پول هایش را برد حدود یک سال پیش مرد بلور فروش کار کرد و دوباره راه افتاد. او در سفرش به کیمیاگری هم برخورد. او به همراه کیمیاگر به سمت اهرام مصر رفت ولی در همین حال ارتشی جلوی آنها را گرفت و اجازه عبور به آنها نداد.
کیمیاگر به آنها گفت : این پسر (خطاب به سانتیاگو) بلد است که خودش را تبدیل به باد کند،اگر خودش را تبدیل به باد کرد ما این راه رو ادامه میدهیم، اما اگر تبدیل به باد نشد ما تا آخر عمر برای شما کار میکنیم.
اما پسر واقعا نمیتوانست این کار را بکند. بخاطر همین از ساحل خواست تا به او کمک کند که تبدیل به باد بشود، ساحل گفت باید از خود باد بخواهد که او را تبدیل به بکند، اما باد گفت باید از خورشید بخواهد که تبدیل به بادش بکند. او پس از صحبت با خورشید احساس کرد که حدود ۳۰ ۴۰ متر جلو رفته است، بله او تبدیل به باد شده بود.
آنها بعد از اینکه از آن راه گذشتند کیمیاگر آن پسر را رها کرد و گفت خودش باید به دنبال گنجش برود.
او بعد از چند روز به اهرام مصر رسید.او نزدیکی اهرام را کند و کند و کند، تا اینکه چند تا مرد آمدند و آنقدر آن را زدند ، جوری که نفسش بند آمده بود، تا اینکه آن پسر گفت: من دنبال گنجم هستم،
در بین آن مردها یک نفرشان گفت: من هم دنبال گنجم بودم،خواب دیده بودم که در کنار یک کلیسای مخروبه گنجم پنهان است اما اینجا گنجم را پیدا کردم، پسر یکهو چیزی به فکرش خطور کرد، او فهمید که جایی که خوابیده بود و آن خواب را دیده بود ، همان جا گنجش پنهان بود، او دوباره پاشد و دوباره بازگشت تا اینکه به کلیسا رسید، بله او به گنجش رسید، ( او به آرزویش رسید)